انسان

اهل فراموشی است اما همه چیز را از یاد نمی برد

اهل فراموشی است اما همه چیز را از یاد نمی برد


۷ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

۰۲:۱۶۲۸
آبان

خانه مادربزرگ را هیچوقت بدون پرنده به خاطر نمی‌آورم. در بدترین حالت هم چند کبوتر داشته‌اند. چند باری پدربزرگ کودتا نموده و تمام کبوترها را فروخته‌اند اما از شرشان خلاص نشده‌اند. بیشتر به خاطر اینکه بیرجند شهر کوچکی است. همیشه چندتا از کبوتر بعد از فروش برمیگشتند. ماشاالله سرعت تولید مثل شان هم بالاست، دو تا هم که برگردند سر شش ماه می شود همان آش و همان کاسه! 

مراقب از پرنده‌ها را امر بدی نمیدانم اما پرنده بازی امر متفاوتی است، خصوصا در مورد کبوترها. رقابت برای داشتن کبوترهای بیشتر، هزینه کردن‌های غیرمعقول برای خرید آن، دزدیدن کبوترها و دویدن روی بام خانه‌ها به دنبال کبوتری گم شده، این ها چیزهایی است که درک نمیکردم. سر همین دویدن روی بام‌ها بارها و بارها شاهد دعوا و درگیری بوده‌ام. دزدین کبوتر هم که بماند، چه رفاقت هایی که به این خاطر از بین نرفت.

پرنده بازی در میان دایی‌ها امری ارثی بود! به این صورت که هر کدام برای مدتی زمام امور را در دست می‌گرفت و پس از مدتی که شعور اجتماعی‌اش بالاتر میرفت برادر کوچکتر را جایگزین خود می‌کرد. البته منظور من از شعور اجتماعی سعی در جلب نظر دخترهای کوچه و محل است. یک مشکلی هم داشتند که زیادی با شعور می‌شدند. بدین گونه که با اعمال خشونت سعی داشتند دیگران را از راهی که خود رفته بودند منع کنند. البته در هیچ کدام از این تلاش ها کوچکترین موفقیتی مشاهده نشد. 

در محضر اساتید زیاد نشسته‌ام. قصه‌های زیادی برایم گفته‌اند. از کبوترهایشان، از آن هایی که اصلا ندیده‌ام یا از آن‌هایی که از دیدن دوران شکوه و عظمتشان محروم بوده‌ام. بسیاری هم برایم روضه خوانده‌اند. هر وقت گربه محترم همسایه (این گربه خودش از اساطیر است و هنوز محله رجایی در تسلط گربه هایی از نسل ایشان است) قتلی انجام می‌داد بر سر صحنه جرم می‌نشستیم و ذکر مصیبت میکردیم. جوجه ها را که می برد زیاد ناراحت نمیشدیم اما بزرگترها هر کدام کلی خاطره بودند. خاطره میگفتیم و گریه میکردیم.

خاطرم هست کبوتری در خیابان با سیم برق برخورد کرده بود و دایی‌ام آن را با خودش به خانه آورده بود. با این که آسیب سختی دیده بود به سبب فیزیک خوبی که داشت دوام آورد. البته روش های درمانی اساتید در بهبودی هر چه زودترش بی‌تاثیر نبود. در بیش از 10 سالی که در خانه مادربزرگم بود کبوترهای بسیاری گم شدند، مردند، خورده شدند، فروخته شدند اما این کبوتر حتی وقتی فروخته هم شد برگشت و ماند. بارها مزدوج شد و حفتش نیست شد، جوجه های زیادی پرورش داد و همه شان رفتند اما خودش انگار رفتنی نبود. یکجور نماد شده بود. هر کبوتر جدیدی هم که می‌آمد ازش حساب می برد. شبیه تانک بود، یک کبوتر ساده با بال های افتاده. کمتر خاطره‌ای از کبوترها را به یاد می‌آورم که جزئی از آن نباشد اما دردناک ترین خاطره هم مربوط به همین پرنده است. کلا مرگ پدیده غم انگیزی خاصه که مربوط به حیوانات بی آزاری مثل کبوترها باشد. وقتی که بیمار می‌شوند و می‌میرند و وقتی که گربه آنها را تیکه پاره میکند خودت را سرزنش میکنی که کاش جایی آزاد و رهایش میکردم تا اینگونه بدرود حیات نمیگفت. اما جای دیگری هست که خیلی بیشتر ناراحت می‌شوی جایی که بی‌شعوری مرگ پرنده‌ها را رقم می‌زند. با این که شاهد این صحنه نبوده‌ام اما شرحی که پای تلفن شنیدم به قدر کافی ناراحت کننده بود، بیشتر از هر اتفاق دیگری. 

عصر یکی از همین روزهای اخیر (شاید کمتر از 10 روز پیش) مادربزرگ از خانه بیرون می‌رود. درب خانه طبق معمول باز است یا حداکثر نخی به پشت در پیچیده شده است که به راحتی می‌توان آن را باز کرد. بچه‌های محل که متوجه خالی بودن منزل می‌شوند، وارد خانه شده و کبوتر قصه را که به سبب زخم قدیمی توان پرواز ندارد، اذیت میکنند. آن‌ها که پرنده‌ای بدون توان پرواز را بی‌ارزش می‌پندارند بعد از خسته کردن در گوشه‌ای گرفتارش کرده و نهایتا سر از تن حیوان بی زبان جدا می‌کنند.

ساعت: 02:17

علی رضوی
۲۳:۱۷۱۸
آبان

سال ها دوم تا چهارم نسبتا آرام بودند. اول ادم های تاثیرگذار این سال ها را معرفی می کنم تا بعد خدمت اتفاقات هم برسیم. سال دوم خانم بیجاری معلمان بود. برخوردش خیلی صمیمی و بردبارانه بود، درست شبیه یک مادر. همیشه همه دورش جمع بودند. 

سال سوم برای اولین بار یک معلم مرد داشتیم. فکر کنم فامیلی اش بلیدئی بود. مسن و خسته. اینقدر خسته که وقتی به بچه‌ها میگفت درسی را رو خوانی کنند خودش خوابش می برد. رفتارش هم نسبتا خشن بود. چندباری با لگد بچه‌ها را مورد عنایت قرار داد. به چند نفر هم گیر داده بود اساسی. قبل از پایان سال رفت و معلم دیگری جایگزینش شد. از این معلم دوم بجز خط و خش های صورتش چیزی خاطرم نیست. معلم سال چهارم آقای علی آبادی بود. سعی می کرد چهره خشنی داشته باشد تا بچه ها را آرام نگه دارد اما مهربانی اش قابل احساس بود. خاطرات خوبم از مدرسه از همین سال چهارم شروع شدند. 

- معاون و ناظم مدرسه، آقای مودی با موهای سفید. چوب جادویی اش را هرگز فراموش نمی کنم. قطعه چوبی به طول 30، عرض 3 و ضخامت 0.5 سانتی متر که ابزار برقراری نظم در مدرسه بود. شرورترین دانش‌آموزان هم وقتی طعمش را میچشیدند سر جایشان می نشستند. من هم یکبار با این چوب پذیرایی شدم. زمانی که تازه موهایم را تراشیده بودم و در پله های مدرسه در حال دویدن بودم برای اولین و آخرین بار مورد عنایت قرار گرفتم. هنوز دردش را احساس می کنم.

- یادم نیست اوایل دبستان چه کسی مدیر مدرسه مان بود اما چندسال اخر آقای بهروان مدیرمان بود. یک PK درب و داغون داشت. کافی بود اشاره ای بکنی تا قطعاتش از هم جدا شوند. خاطره خوبی از ایشان ندارم اما چیز بدی هم به یاد نمانده است.

- معلم ورزش مدرسه اسمش سعید محبی بود. البته همیشه روی اسمش شک داشتم. با یک موتور به مدرسه دفت و آمد می‌کرد. یکبار در فروشگاه بیرون مدرسه که توسط پدر یکی از همکلاسی هایم اداره میشد آقا معلم را در حال کشیدن سیگار دیدم. اصلا برایم قابل باور نبود. سیگار کشیدن و معلم ورزش هیچ رابطه ای در ذهن من نداشتند. برعکس این روزها که تصویر ذهنی ام از ورزش با اعتیاد و فساد مخدوش شده است.

- معلم بهداشت مان را خیلی دوست داشتم. شاید به خاطر اینکه قد و وزن مان می‌کرد و من هم به شدت پیگیر بزرگ شدن بودم! از جمله خدمات ایشان خوراندن دهان‌شوبه به دانش‌آموزان بود که ضمن تاکید موکد ایشان مبنی بر عدم خوردن اکثرا دانش‌آموزان به مثابه نوشیدنی با آن برخورد می‌کردند.

ساعت: 23:17

علی رضوی
۲۰:۵۰۱۴
آبان

با مستقر شدن در شهر دیگر خبری از هم‌بازی های روستا نبود. باید دوست‌های جدیدی پیدا می کردم. دوست یابی در مدرسه چندان موفقیت آمیز نبود اما همسایه های مادربزرگم خانواده های شلوغی داشتند و خروجی اش یه کوچه پر سر و صدا بود. سن و سال هایمان زیاد با هم جور نبود اما خیلی خوب با هم دوست شدیم. اکثرا سن‌شان از من بیشتر بود، کلا هم تمایلم به دوستی با بزرگترها بود.

در فامیل هم چند نفر هم سن و سال من بودند. هر وقت جایی مهمانی بود ما هم حلقه خودمان را داشتیم. حلقه روابط فامیلی مان نسبتا گسترده است تا جایی که رفت و آمدمان با خاله های مادرم به گونه ای بود که با بچه هایشان دوست صمیمی بودم، هنوز هم هستم. من، پسرخاله های مادرم و دختر دایی ام که یک سال از من بزرگ تر است تقریبا در یک محدوده سنی بودیم و کودکی مان را با هم گذراندیم.در مورد چگونگی این گذران سر فرصت به قدر کافی وراجی خواهم کرد.

در بازی کردن طرفدار بازی خاصی نبودم. هر چه بود من هم پایه بودم. همین بدون مرز بودن و تجربه کردن ها بود که بعدا کمک کرد در رشته های مختلفی موفق باشم. سال اول حساسیت های مادربزگم زیاد بود فرصت چندانی برای رفتن به کوچه نداشتم. البته حق هم داشتند چون محله از لحاظ فرهنگی وضعیت به سامانی نداشت و دانسته‌های نامناسبی بین بچه ها دهان به دهان می‌شد، البته ناگفته نماند در نهایت کنجکاوی شدید من باعث شد در این موارد هم چند قدمی از هم سن و سال های خودم جلوتر باشم!


ساعت 20:50

علی رضوی
۲۱:۲۴۰۹
آبان

به سن مدرسه که رسیدم در یکی از مدارس شهر ثبت نامم کردند. مدرسه امام رضا(ع) که مدرسه ای دو شیفت بود و شیفت دخترانه اش را مطهره می گفتند. یک هفته ما صبح به مدرسه می رفتیم و یک هفته دخترها. روز اول مدرسه وقتی در صف ایستاده بودیم و مدیر و معاون پرورشی مدرسه ( که بعدا در مدرسه تیزهوشان با مادرم همکار شد ) برایمان حرف های قشنگ قشنگ می زدند مادربزرگم که همراهی ام می کرد به دیوار سرایداری مدرسه تکیه داده بود و مرا تماشا می کرد. در حالی که من هیچ حسی اعم از ترس و شادی و خوشحالی و قربت و ... نداشتم گویی مادربزرگ خیلی مضطرب بود. سر کلاس هم که رفتیم برای مدتی آمد و در کلاس نشست! پذیرفتن مدرسه ای شدنم برایش سخت بود، همانطور که هنوز هم مرا به چشم یک کودک می بیند.

معلم سال اول مان خانم کاهنی بود، شاد و مهربان. فرزندی داشت به نام ابوالفضل که گاهی با خودش به مدرسه آورد و هم بازی ما میشد. البته همبازی دیگران، من کمتر با او احساس صمیمت می کردم. بعضی از همکلاسی هایم را خاطرم هست، خصوصا آن هایی که خودشان را خیس می کردند و برای تهیه شلوار به خانه شان زنگ می زدند!!! اسم ها را بعدا و در متنی دیگر خواهم گفت تا صفات نیکویی که بر می شمرم به کسی منصوب نشود. با این که دراز کلاس بودم و در آخرین میز می نشستم به قدری ساکت و مظلوم می نمودم که در اولین روزهای مدرسه یکی از بچه هایی که هنوز پیش دبستانی بود بی دلیل و صرفا از سر قدرت نمایی مشتی به صورت من نواخت و من هیچ واکنشی نشان ندادم. یادم هست که به صورت اساسی از این بابت در منزل شماتت شدم. البته با حضور عمو مهدی (عمویی که تنها 2 سال از من بزرگ تر است) که به نوعی گولاخ مدرسه بود و از قدیم هم با صفت نیکوی نی نی غوله شناخته میشد تا حدی از این نوع آسیب ها در امان بودم.

آن ایام مادرم حوالی ساعت 4 از روستا می آمد. خوشبختانه به روستای دیگری منتقل شده بود و علی رقم اینکه یک ساعت باید در راه می بود امکان رفت و آمد روزانه وجود داشت. ساعت از 4 که می گذشت بی تابی می کردم، پی در پی در خانه مادر بزرگ را باز می کردم و به کوچه سرک می کشیدم، آن گاه که او را میدیدم به سوی او می دویم و خودم را در آغوشش رها می کردم تا بوسه بارانم کند. با این که خسته بود اینقدر به پر و پایش می پیچیدم که دیگر نایی براش نمی ماند. در نبود مادرم کار مادربزرگ هم خیلی سخت بود، مواظب از من و خواهر کوچکترم در کنار رسیدن به دایی جان ها!


ادامه دارد...

ساعت 21:24

علی رضوی
۲۲:۴۲۰۷
آبان

یک خانه روستایی 2

در زمین های اطراف خانه گیاهی می رویید که به آن جاج می گفتند. گیاهی که پس از کندن پوست زمخت و پر از خارش می شد از ساقه اش که منبع آهن بود استفاده کرد. ( البته این منبع آهن بودن را نمی دانم چقدر علمی و ثابت شده است! ) بیشتر اوقات جاج خوردن به امری تصادفی بود اما بعضی اوقات هم کاملا برنامه ریزی شده و حد یک جشن کوچک خودمانی! گاری را برمیداشتیم و میزدیم به بیابان و با سنگ به جان ریشه جاج ها می افتادیم. بعد از بازگشت به خانه همه دور هم جمع می شدند و شروع می کردند به پوست کندن و چه زخم هایی که برای خوردن جاج ها تحمل نکردیم! از زخم های هنگام پوست کندن هم که بگذریم از آتشی که جاج های "خری" یا "سگی" بر جان مان می زد نمیشد گذشت. شخصا درکی از تفاوت اینها با جاج های معمولی نداشتم اما دخترهای صاحب خانه که متخصص امر بودند ما را از خوردنشان نهی می کردند. تصویری زیبا از جاج هم یافته ام که برایتان پیوست می کنم.

جاج

همانطور که قبلا گفتم در سوی دیگر تپه ای که خانه روی آن قرار داشت مدرسه بود. همان مدرسه ای که مادرم در آن مشغول تدریس بود. می دانم که در تربیت معلم حرفه و فن خوانده است اما نمی دانم آن ایام چه درسی می داد. گاهی من را هم با خودش به مدرسه می برد. در کلاس های درس هم می نشستم. تنها کلاس درسی که به یاد می آورم کلاس درس زبان انگلیسی بود، محل کلاس هم در خاطرم هست، اتاقی که دور از ساختمان اصلی مدرسه و در ضلع جنوب غربی آن قرار داشت. از کلاس زبان جذاب تر را هم تجربه کرده ام، زنگ های ورزش همیشه با بچه های مدرسه بازی می کردم، معمولا تعداد دانش آموزان کم بود و خب طبیعتا تعداد پسرها هم بسیار اندک و خوشبختانه در بیشتر موارد فرد! اینگونه بود که برای زوج شدن تعداد هم که شده من را به بازی دعوت می کردند البته من بیشتر این دعوت را مربوط به علاقه شان به معلمشان و به تبع آن فرزند معلمشان می دانم. خدا خیرشان بدهد همیشه من را می گذاشتند سر دروازه...

مادرم تنها معلمی نبود که فرزندش را با خودش به مدرسه می آورد، باقی معلم ها و حتی مدیر مدرسه هم همین کار را می کردند. همبازی های خوبی بودیم. دروازه های فوتبال را که البته ابعاد کوچکی داشتند و به جای تور به آن ها کیسه آرد بسته بودند را کنار هم می گذاشتیم و یک خانه می ساختیم. بعد هم به دلیل در اقلیت بودن پسرها و استبدادی که دختر بچه ها داشتند مجبور بودیم خاله بازی کنیم. خیلی دوست دارم این همبازی ها را ببینم، تصویری از آن ها در ذهنم هست که خیلی دوست دارم با حال فعلیشان مقایسه اش کنم.

از روستا چیزهایی دیگری هم برای گفتن دارم اما چون بسیاری جوانبش مبهم است به آن نمی پردازم. صرفا کلیت اتفاق ها یا مواردی که برایم جذاب هستند را می گویم. اول افتادنم در جوی آب روستا و نوازش اساسی که بعد آن شدم! دوم قبرستان روستا و مزار شهدای آن که چون بین خانه ما و قسمت اصلی روستا واقع بود هر وقت از آن می گذشتیم مادرم سر برخی قبرها توقف می کرد و فاتحه می خواند. سوم داستان های پسرهای صاحب خانه مان. چهارم صدای مهربان مادرشان. پنجم دست های رنجیده پدرشان و ششم جیپ سبز رنگ نیروی هوایی با کابین برزنتی که بعضی وقت ها پدرم با آن می آمد و سری به ما میزد.

مواردی دیگری هم از روستا و داستان های آن هست که در مطالب بعدی با آن ها مواجه خواهیم شد. خواستم عکسی از روستا هم برایتان بگذارم ولی مورد مناسبی پیدا نکردم. شاید روزی رفتم و از تک تک مناظرش برایتان عکس گرفتم.

ساعت 22:42

علی رضوی
۰۱:۱۳۰۷
آبان

یک خانه روستایی

اولین روزهایی که به یاد دارم رنگ و بوی زندگی روستایی دارند. آن زمان مادرم در روستا معلم بود و به سبب سختی رفت و آمد همانجا مستقر بودیم و تنها آخر هفته ها به شهر می آمدیم. خانه ای که در آن مستاجر بودیم بالای تپه ای بود که در یک سوی آن مدرسه و در سوی دیگر آن جاده ای خاکی قرار داشت، جاده ای که ما را از بافت اصلی روستا که در آن سوی آن قرار داشت جدا می کرد. 

در مجاورت خانه مان ساختمان مخابرات قرار داشت. خاطرم هست که دور تا دور آن حاشیه ای سیمانی وجود داشت که با توجه به تفاوتش با زمین های خاکی مورد علاقه ام بود. از همه مهمتر اینکه موجودات مختلف روی آن به راحتی قابل تشخیص بودند و جایی برای پنهان شدن نداشتند. هر وقت اجازه پیدا می کردم آن اطراف بروم مشغول تماشای این موجودات می شدم، خوبی شان این بود که در بازی کردن مان نق نمی زدند و چیزی برای خود نمی خواستند.

سهم ما از خانه تنها دو اتاق بود که در قسمت غربی آن قرار داشت. یک آشپزخانه کوچک و یک اتاق که تمامی نقش ها را به تنهایی ایفا می کرد. برای رسیدن به اتاق ها باید از چند پله که ارتفاع نسبتا زیادی داشت می گذشتی بعد به یک راهرو می رسیدی که دسترسی اتاق ها بود. صاحب خانه مان یک نانوایی داشت، آن ها هم برای رفتن به نانوایی از همین راهرو استفاده می کردند. خاطرم هست که آن موقع پخت می کردند اما چندسال پیش که برای تجدید دیدار به روستا رفتیم خبری از آن نبود.

خود صاحب خانه در قسمت شمالی خانه ساکن بود. تا جایی که یادم می آید می توانم ده نفر از اعضای خانواده شان را بشمرم. 4 دختر و 4 پسر را به یاد می آورم. با 2 دختر کوچک همبازی بودم سایرین هم مسئول مراقبت از ما بودند. در خانه شان یک دار قالی داشتند. تصویر 2 دختر بزرگ و مادرشان را همیشه با همین دار قالی به یاد می آورم. فرش اتاق نشیمن شان هم یادم می آید، نقشی از پرنده داشت، آهو هم بود البته درباره آهو مطمئن نیستم.

مردم روستا کشاورزی می کردند اما در کنارش دامداری هم می کردند. در خانه ما هم مثل هر خانه دیگری آغلی برای گوسفندان وجود داشت، در مجاورت خانه هم محوطه ای برای نگهداری گاو و گوسفندان ساخته بودند. غیر از بازی کردن با بره ها که البته به سبب ملاحظات بهداشتی زیاد بهشان نزدیک نمی شدم، طعم شیر تازه گوسفند بهترین چیزی است که در این باره به ذهنم می رسد. با این که وقت زیادی با گوسفندها می گذراندم آخرش هم فرق بز و میش و بره و ... را نفهمیدم. باورم نمیشود اما برایشان گریه هم کرده ام، برای گوسفندانی که طعمه گرگ می شدند.


نمی خواهم مطالبم را طولانی و حرف هایم را یک شبه تمام کنم، با وجود اینکه هنوز به جای خاصی نرسیدیم بقیه را می گذارم برای مطلب بعدی
شدیدا خوابم می آید
ساعت 1:12 بامداد

علی رضوی
۲۳:۵۵۰۴
آبان
به نام هستی بخش

از همان وقتی که پای کامپیوتر به خانه مان باز شد علاقه‌مند بودم از طریق آن با آدم های مختلف ارتباط برقرار کنم. بشناسم و بشناسانم! از یاهو مسنجر بگیرید تا انواع و اقسام چت روم ها را امتحان کردم و پس از گسترش شبکه های اجتماعی تقریبا در همه آنها عضو شدم. اما خیلی زود از آنها رنجیده شدم، در واقع بازخوردی که دوست داشتم را نگرفتم و زمینه ای برای گسترش روابط اجتماعی ام ایجاد نشد، یا اگر شد به گونه ای نبود که موجب رضایت من باشد. خیلی هم از محدودیت قالب های محتوایی شان رنجیده شدم. اینجا را هم سابقا امتحان کرده ام، در خاطرم هست که متن هایی نوشته بودم لکن خبری ازشان نیست، گویی مثل پست های شبکه های اجتماعی آن ها را هم حذف کرده ام.
این بار می خواهم از کلی نویسی و پراکنده نویسی گذشته پرهیز کنم و سیر مناسبی در پیش بگیرم. امیدوارم سوژه هایم ارزش نوشتن خودم و توجه شما را داشته باشد. بیشتر به تجربیات خودم در فضای تحصیل و کار می پردازم و اگر محتوای مناسبی هم به چشمم خورد برایتان بازنشر میدهم یا مبعش رو معرفی می کنم.

راستی حواسم نبود که خودم را معرفی کنم سعی می کنم در نوشته بعدی جبران کنم.
علی رضوی