انسان

اهل فراموشی است اما همه چیز را از یاد نمی برد

اهل فراموشی است اما همه چیز را از یاد نمی برد


دفاع کارشناسی - قسمت سوم - حباب

دوشنبه, ۴ دی ۱۳۹۶، ۰۸:۰۶ ب.ظ

بجز اساتید تنها پنج نفر دیگر در جلسه حاضر هستند. سیاست‌های تحریمی جواب داده است. آخرین نفری که به اتاق وارد می شود من هستم. در را پشت سرم می بندم. به خاطر همان چیزی که خبر جلسه دفاع را بایکوت کرده بودم. چراغ ها را قبلا خاموش کرده‌ام. اتاق یک چراغ کم دارد. چراغی که بین اساتید و جایگاه مدافع نوسان کند. یک بازجویی در پیش است، بازجویی که شاید به شکنجه منتهی شود. در جایگاه می‌ایستم و نفسی عمیق می‌کشم. امروز به اندازه کافی ذکر گفته‌ام. بسم الله الرحمن الرحیم.

ارائه تمرینی زبانم را روان کرده است. ناخودآگاه موضوعات در ذهنم اولویت بندی شده‌اند. زمان را با نفس‌هایم می‌شمارم. گاهی اوقات اولویت‌ها به هم می‌ریزد. سر زبانم ترافیک می‌شود. سریع سرعتم را کم می‌کنم تا صدای تصادف‌ها را کسی نشنود. چشمم بیشتر به پرده‌ ارائه است. انتهای اتاق را نمی بینم. تاریکی و چشم های خسته‌ام مانع می‌شوند. سایه پرده‌های عمودی اتاق بر روی صورت دکتر کریمی می لغزد. خستگی کلاس‌های درس بر صورتش نمایان است. دکتر سجادیه انرژی بیشتری دارد، پیاپی دستش را به سمت بشقاب پذیرایی می برد تا انرژی که دارد را حفظ کند. 

دیگر تمایلی برای توضیحات بیشتر ندارم. به همان نوشته‌های روی پرده کفایت می‌کنم. با آن‌ها احساس نزدیکی می کنم. با دستم آن‌ها را لمس می‌کنم. آخ، برای این کلمات چقدر وقت گذاشته‌ام، چقدر استرس کشیده‌ام! هنوز صحبت‌هایم با خودم تمام نشده که می پرم وسط حرف‌های خودم، نکند دست زدن به پرده کار اشتباهی باشد؟!

تمام شد، اینقدر زود که وقتی می خواستم بگویم این پرده آخر نمایش است تردید کرده بودم. ساعتم را برای اولین بار نگاه می‌کنم. درست در زمان استاندارد.  خودم را برای ضرباتی پیاپی از دو سو آماده کرده‌ام. دکتر کریمی سکوت کرده است. نگاهی خسته اما رضایت بخش دارد. دکتر سجادیه شروع کرد. چند سوال. هنور سوال‌هایش را تمام نکرده پاسخش را می‌دهم. ردی از پاسخ‌ها در نوشته‌ها می‌جوید اما اعتراف میکنم که آن‌ها را در ذهنم نگاه داشته‌ام. به گفته‌هایم اعتماد می‌کند و سری به نشان رضایت تکان می‌دهد. حالا نوبت دکتر کریمی است. حرفی نمی‌زند تنها تاکید دوباره بر گفته‌های دکتر سجادیه.

اساتید از بچه‌ها می‌خواهند که آن‌ها را برای تصمیم گیری تنها بگذارند. پس از حدود نیم ساعت متوجه حضور آن‌ها می‌شوم. پشت در اتاق دفاعیه لحظه شماری می‌کنیم. حرف‌هایشان دلگرم کننده است اما کمکی به تسکین درد کمرم نمی کند. تا کنون ایستادنی اینقدر راست و ثابت را تجربه نکرده بودم. صحبت‌ها و تماس‌های تلفنی نامربوط اساتید پایان می‌یابد و به اتاق احضار می‌شوم. حباب ترکید. نوزده تمام.

لبخندی بر لب دارم. چهره‌ام تمام استرس‌های قبل از دفاع را به تمسخر گرفته‌است. اکنون میخواهم با غول‌های قصه عکس یادگاری بگیرم. یک شکارچی که بر بالای سر شکارش ایستاده و شکارهای بزرگتری را در ذهنش تصویر می‌کند.

۹۶/۱۰/۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰
علی رضوی

نظرات  (۱)

خدا همیشه درکنارماست،وماروکمک میکند

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی