دوم تا چهارم دبستان - قسمت پنجم - آفتاب
در بین آخرین نفرات صف ایستادهام. آفتاب از پشت سر می تابد. مراسم آغازین تمام شد اما از کلاس رفتن خبری نیست. " به راست راست، اندازه دست دو دست باز از هم فاصله بگیرین، به چپ چپ، هر کسی همونجایی که هست بشینه.... آقاجان با شما هستم! بشین!!! "
خبری از سخنران نیست. معمولا وقتی سخنرانی طولانی در پیش باشد میگویند روی زمین بنشینیم. با نشستن روی زمین مشکلی ندارم اما چرا باید روی زمین بنشینیم؟ هر چند ته دلم بابت اینکه سر کلاس نمی روم خوشحالم ولی کنجاوی ام دارد اذیتم میکند. اینطور که اعلام میشود آزمون است. آزمونی که تا به حال چیزی در موردش نشنیدهام. حتما چیز مهمی نیست و الا قبلا می گفتند قرار است آزمون بگیرند.
نفرات اول صف هر کلاس دفترچه ها را توزیع میکنند. باید پاسخهای درست را با ضربدر مشخص کنیم. تازه یک مداد استدلر خریدهام. از این مدادها خیلی خوشم میآید، شاید به خاطر رنگ قهوهای اش، شاید هم به خاطر اینکه استوانهای است. نصف بیشتر پاک کنم را خوردهام! ولی خب با همین مقداری که مانده است کارم راه میافتد. دارد به مرحلهای می رسد که تنها کاربردش زدن توی سر همکلاسی هاست. خب باید اولین نفری باشم که سوال ها را جواب میدهد. بهتر است سریع تر شروع کنم.... خوب شد اولین نفر برگه را تحویل دادم، از شر این آزمون مسخره خلاص شدم!
مدتی بعد:
ناظم مدرسه آمد در کلاس و یک نامه به من داد. قطعا دسه گلی به آب ندادهام که بخواهند خانواده را احضار کنند. لابد پول می خواهند. میگوید باید همراه یکی از والدینم در جلسهای شرکت کنم. آقا علی آبادی، معلممان، هم تاکید میکند که حتما باید بیایند. نامه را مثل همیشه اول به مامان نشان میدهم. میگوید خودش میآید.
اینجا را قبلا هم آمده ام.کانون شهید مطهری. یکبار با بچههای مدرسه آمده بودیم. آن دفعه برایمان نمایش و مسابقه اجرا کردند. من هم برای یکی از مسابقه ها شمارهام در گردونه انتخاب شد و شرکت کردم. اول هم شدم و جایزه گرفتم. ایندفعه اما باید به قسمت دیگری برویم، سالن اجتماعات. کمی دیر رسیدیم و جلسه شروع شده است. آقای علی آبادی در صف سوم یا چهارم نشسته است. سلام می کنیم و در یکی از صف های انتهای سالن مینشینیم. یک سری آدمها سخنرانی می کنند که از حرف هایشان سر در نمی آورم. مثل اینکه قرار است از دانشآموزان برتر شهرستان تقدیر کنند. اسم دانشآموزان و معلمشان را می خوانند. هر دانش آموز با معلمش رو سن میرود. اسم من را هم می خوانند. رتبه سوم آزمون بنیه علمی در پایه چهارم ابتدائی! یادم نمیآید در چنین آزمونی شرکت کرده باشم. آها!!! همان امتحانی که روی آسفالت و زیر آفتاب گزنده ظهر داده بودیم. اما من که زودتر از همه برگه را تحویل دادم...دیگر به چند و چونش فکر نمی کنم باور کردنی نیست اما باید باور کنم. از کنار مامان بلند میشوم. آقای علی آبادی در کنار ردیفی که نشسته بود ایستاده است. نگاهش به من دوخته شده است. دستم را میگیرد و با هم به بالای سن می رویم. قامتش راست شده است. من فقط به آقا معلم نگاه می کنم تا هر کاری می کند من هم انجام دهم. به هر کسی که دست میدهد بعد هم من دست میدهم. به هر کدام مان یک برگه تقدیرنامه و یک پاکت میدهند. همه ماجرا همین چند لحظه بود. خیلی سریع پایین آمدم و دویدم به سمت مامان. جلسه تمام شد.
یادم نیست در آن پاکت چه بود. اصلا برایم مهم نیست. همانطور که اصلا برایم مهم نبود رتبه ای آوردهام. آن موقع هیچ چیز برایم مهم نبود. من فقط دوست داشتم بدانم و بدانم و بدانم اما نمی دانستم برای اینکه می دانم از من تقدیر خواهند کرد. اما حالا که برمیگردم چیزهایی هست که برایم مهم است. مثل حضور مادرم، مثل نگاه آقای علی آبادی، مثل نگاهش در چهره دیگران وقتی روی سن با آنها دست میداد.