دوم تا چهارم دبستان - قسمت سوم - بخیه
مدرسه مان حیاط بزرگی داشت. زنگ های تفریح حدود 500 دانش آموز در آن حضور داشتند. با وجود حضور فعال ناظم مدرسه، کنترل کردن این تعداد دانشآموز به هیچ وجه ممکن نبود. بازیهای سادهای داشتیم. بیشتر دزد و پلیس بازی میکردیم. 2 تیم میشدیم و ابتدا به قید قرعه یک تیم باید افراد تیم دیگر را میگرفت، لازم نبود کاملا افراد متوقف شوند. همین که دست پلیس به دزد می خورد بازداشت میشد. اینکه پاهای بلندی داشتم کمک می کرد سریع باشم. هر وقت قرار به بازی بود بچهها از من میخواستند در تیم آنها باشم. هنوز زنگ تفریح نشده یارگیری میکردیم که مبادا ثانیه ای از وقت پانزده دقیقهای مان را از دست بدهیم. حیاط مدرسه بجز چند درخت کاج که میشد برای فرار از دست پلیس ها از آن استفاده کرد چیزی نداشت. فقط سرعت چاره ساز بود و گاهی هم حرکات بدن و جاخالی دادن! این بازی ها اصولا بدون آسیب و صدمه نبود. دست و پای شکسته و لباس های پاره پوره کم نداشتیم. من هم بی نصیب نبودم.
یک روز که هوا هم قاعدتا سرد بود، چون کلاه پوشیده بودم، مشغول بازی بودیم. درست در کنار دیوار دفتر مدیر مدرسه، یکی از پلیسها به من نزدیک شد و مجبور شدم برای فریبش یک بدن به چپ نشان بدهم تا بعد به راست فرار کنم. فرار موفقی بود، کل زنگ تفریح دنبالم بودند اما نتوانستند مرا بگیرند. ادامه بازی موکول شد به زنگ بعد. چون تمام زنگ تفریح را دویده بود خیس عرق بودم. به سمت آبخوری رفتم تا دستی به سر و صورتم بکشم. بعد از اینکه ابی به صورتم زدم متوجه شدم دستم قرمز شده است اما نمی دانستم چرا. هر دفعه که دست به پیشانی ام میکشیدم رنگش تیره تر میشد. کلاهم را برداشتم. تازه فهمیدم جه خبر است. مثل اینکه آن حرکت فریبنده کار دستم داده بود. به راست رفته همان و چاک خوردن ابرو همان.
مرا به همراه یکی از دانشآموزان سال بالایی فرستادند به خانه جده پایینی(مادربزرگ مادری). راهی بیمارستان شدیم. کنار خیابان تاکسی گرفتیم. طبق معمول آن زمان یک پیکان نارنجی رنگ بود. جالب این بود که معلم پرورشی مان (خانم وردی) هم سوار همان تاکسی شد تا راهی اداره آموزش و پرورش شود. اخبار را که از مادربزرگ جویا شد، دستش را داخل کیفش برد و یک ویفر به من داد. یک ویفر با طعم توت فرنگی و بسته بندی صورتی رنگ. از ادامه مسیر فقط فکر کردن به این مهربانی را به یاد دارم. همه چیز در بیمارستان خیلی زود گذشت. فقط چند پرسش پرستار هنگام بخیه زدن را خاطرم هست : اسمت چیه؟ علی؟ کلاس چندمی؟ پرستارهای خوبی بودند، خوب تقسیم کار کرده بودند. یکی با این پرسشها مشغولم میکرد و دیگری بخیه میزد.
عاقبت با 4 بخیه روی ابروی چپ با بیمارستان وادع کردم، چندی بعد هم برای باز کردن بخیه ها به بیمارستان رفتم. خیلی ها یادگاری هایشان از این اتفاقات را از دست دادند اما من هنوز رد آن چای بخیه را روی ابرو چپم دارم. جایی که بعد از آسیب در آن مویی نروییده است. شاید نگاهم به این زخم کمی فانتزی باشد اما دوستش دارم. خیلی وقت ها که جلوی آینه میایستم مرا میبرد به آن سالها و یاد آن آدم ها را در ذهنم زنده میکند. باور دارم که یادآوری آن همه خاطرات خوب، دوستیها، صداقت و پاکی که تلنگری است برای بازگشت به آن معصومیت ارزش چند موی ناقابل ابرو را دارد.