دوم تا چهارم دبستان - قسمت چهارم - سیلی
روزی را یادم میآید که درآخرین ردیف نیمکتها نشسته بودم. ستار (همکلاس افعان که به خاطر تعلیق افاغنه از تحصیل چند سال عقب افتاده بود و چندسالی از من بزرگ تر بود) هم کنارم نشسته بود. هنوز معلم وارد کلاس نشده بود. کلاس پر از سر و صدا بود. بین دو نیمکت جلویی دعوا شد. گویا شوخی غیرمناسبی با هم کرده بودند، از افعالی که بچهها در کوچه و خیابان میآموزند ولی معنا و مفهومش را نداسته و صرفا تقلید میکنند. وسط دعوا ناگهان به من هم اتهام زده شد. در حالی که اصلا روحم هم خبر نداشت چه چیز بین آنها گذشته است و قضیه از چه قرار است. دعوای بین دو نیمکت خاتمه یافته بود و این من بودم که برای برخورد با او در موردش به اجماع رسیده بودند. امیر را میدیدم که با لحن تندی داشت به من وعده زنگ آخر میداد.
فکر نمیکردم قضیه جدی باشد و با خود میگفتم مثل اکثر وعدههای زنگ آخر اتفاق خاصی نخواهد افتاد. هنگام بازگشت از مدرسه، تقریبا سه کوچه از مدرسه دور شده بودم و دو کوچه تا خانه مادربزرگ مانده بود که صدای همهمه ای شنیدم. برگشتم و لشکری از بچههای مدرسه را دیدم. جلوی لشکر امیر بود که با چهرهای در هم و عصبانی به سمت من میآمد. ایستادم تا با لشکر مواجه شوم! من و امیر در چشمان یکدیگر خیره شده بودیم و منتظر زنگ دعوا بودیم. در این حین امیر دیگری(که با عنوان امیر 2 از او یاد خواهم کرد) شروع کرد علیه من سخنرانی کردن و اتهام بافتن. علت حضورش را اصلا درک نمیکردم و اصولا هیچ جایگاه منطقی در این دعوای غیرمنطقی براش متصور نبودم. از طرفی هم خودم را در برابر یک دعوای تحمیلی میدیدم. دعوایی که دلیلش مظلومیت بیش از حدی بود که تا آن موقع از خودم نشون داده بودم. به ناگاه همه نفرت هایی که در این چند سال در درونم جمع شده بود را در انگشتام جمع کردم. امیر2 (هیچکاره دعوا) هنوز در حال تکلم بود و دهانش را برای ادای صدایی تا جای ممکن باز کرده بود که ناگهان تمامی نفرت هایم را آزاد کردم. سیلی محکمی به صورت امیر2 زدم.
صدای سیلی بر جمعیت غالب شد. سکوت همه جا را فرا گرفت، طوری که صدای آبی که از وسط کوچه میگذشت به گوش میرسید. دندان شیری امیر2 که شل شده بود و وقت افتادنش بود صحنه را تماشاییتر کرد. دهان امیر2 خونی شده بود، دستش را بر روی دهانش گذاشته بود و با وجود لرزشی که بر اندامش افتاده بود، در چشم های من خیره شده بود. دیگر حتی جرات فرار کردن هم نداشت، گویی می خواست از من اجازه مرخص شدن بگیرد! سکوت همچنان ادامه داشت. من حرکتم را انجام داده بودم و این امیر بود که باید حرفی میزد یا اقدامی میکرد. جمعیتی که تا چند لحظه پیش پشتوانه امیر بودند اکنون و پس از دیدن سرخی خون ترسیده و پراکنده شده بودند. امیر پشتش را خالی میدید. ضربه کاری بود و او هم که ید طولانی در دعوا و بزن بزن داشت ترسیده بود. نهایتا با زبانی که سخت تکلم میکرد وعده زنگ آخر را با وعده آقای مودی(ناظم مدرسه) جایگزین کرد.
میدانم که زدن و ناکار کردن هیچ افتخاری ندارد، اما به یکبار تجربهاش میارزید. به اینکه تصویر غلطی که از من ایجاد شده بود را تصحیح کنم، به اینکه به بعضیها بفهمانم قرار نیست همیشه آنها قلدر باشند و از طریق کارشان را پیش ببرند. درسهای بزرگی هم از این دعوا گرفتم. بزرگترینش این بود که به مگسهای دور شیرینی اعتماد نکنم، به جمعیتی که به فرض برتری امیر همراهش شده بودند تا در پیروزیاش بر من شریک شده و شاید در این وسط مشت یا لگدی هم نثار من و بعدا به آن اظهار فضل کنند. جمعتی که تا خودش را ذرهای در معرض خطر احساس کرد پراکنده شد و فرار کرد. و این فرار بود که امیر را ناتوان کرد. میدانستم که هرگونه دعوا بین من و امیر به شکست من منجر میشود اما فرار آن جمعیت ضربهای به امیر وارد کرد که من هیچوقت نمیتوانستم.
خوشبختانه این دعوا ختم به خیر شد. فردای دعوا مادر امیر2 به مدرسه آمد و آقای مودی را از جزئیات حادثه مطلع کرد. من، امیر، امیر2 و سعید(شخصی که رکن اصلی ایجاد دعوا بود! ولی خیلی زود خودش را کنار کشیده بود) به دفتر مدرسه فراخوانی شده و هر کدام با "بیست ضربه شلنگ جیری قرمز رنگ در کف دست هایمان" پذیرایی شدیم تا شیرینی این دعوا برای همیشه در اذهانمان ماندگار شود.