انسان

اهل فراموشی است اما همه چیز را از یاد نمی برد

اهل فراموشی است اما همه چیز را از یاد نمی برد


پنجم دبستان - قسمت اول - قهرمان بازنده

جمعه, ۲۲ دی ۱۳۹۶، ۱۰:۳۱ ب.ظ

معلم ورزش بعضی از بچه‌ها فراخوانده بود. مهم نیست با ما چه کاری دارد، همین که کلاس را پیچانده‌ایم به اندازه کافی ارزشمند است! زنگ ورزش یکی از کلاس‌هاست و نباید مزاحم‌شان شویم. به دستور معلم 2 سطل آشغال را به قسمت پارکینگ مدرسه می‌بریم و دروازه می‌سازیم. آقا معلم قوانین یک ورزش جدید را به ما می‌گوید، هندبال! تا آن روز چیزی از هندبال نشنیده بودم. قرار است توپ را با دست شوت کنیم، اما اندازه توپی که در اختیار داریم برای دست‌های کوچک‌مان بزرگ به نظر می‌رسد. فکر نمی‌کنم این ورزش برای سن و سال ما مناسب باشد!

قانون اول: فقط 3 گام در حالی که توپ رو حمل می کنن می تونین بردارین.
قانون دوم: اگه خواستین بیشتر راه برین یه بار می تونین توپ رو بزنین زمین و دوباره هم سه تا گام راه برین.
قانون سوم: اگه خواستین بیشتر از 6 گام راه برین باید با هر قدمی که برمیدارین یه بار توپ رو به زمین بزنین.
قانون چهارم: به دورازه بان خودتون پاس ندین.
قانون پنجم: موقع زدن پنالتی یا اوت پاتون باید روی خط ثابت باشه.
قانون ششم: نمی تونین وارد محوطه جلوی دروازه بشین، برای این که به دروازه نزدیکتر بشین باید خودتون رو پرت کنین.
قانون هفتم: بدترین جا برای گرفتن توپ بین دست ها و پاهای باز شده دروازه‌بان است، یعنی یه یه جایی یه کم پایین‌تر از کمر دروازه‌بان. بهتر که ضربه تون غیر مستقیم باشه، یه جوری بزنین که نیم متر جلوتر از پای دروازه بان بخوره به زمین.

معام قوانین را گفت و حدود نیم ساعت با همان توپ تمرین کردیم. هنوز از باقی ماجرا خبر نداشتیم تا اینکه رضایت‌های شرکت در مسابقات را تحویل‌مان دادند. به همان نیم ساعت تمرین اکتفا کردیم. برای پوشیدن لباس‌های نارنجی رنگ تیم مدرسه لحظه شماری می کردم.

بازی اول را بردیم. حریف ضعیفی داشتیم که باقی بازی هایش را هم باخت. بازی دوم اما از همان اول کلی هیجان داشت. حریفمان تیم دبستان رودکی را شکست داده بود. پسرخاله امیر (همان که قبلا قصد داشت بعد مدرسه خدمتم برسد، بعد آن ماجرا حسابی با هم دوست شدیم) بازیکن تیم رودکی بود، لذا می دانستیم که تیم خوبی هستند و اگر کسی آن ها را شکست داده باشد، حریف سختی خواهد بود. کاش در موردشان چیزی نمی دانستیم. هنوز بازی شروع نشده همه خودشان را باخته بودند. فقط من بودم که نسبت به برد قبلی شان بی تفاوت بودم. اگر آن ها یک بازی را با اختلاف کم برده‌اند، ما بازی قبلی مان را با اختلاف زیادی برده‌ایم، پس نباید بازی نکرده بازنده باشیم. 

روحیه‌ها کار دستمان داد. خطاهای مسخره، اخراج، از دست دادن پیاپی توپ‌ها تمام چیزی بود که انجام می‌دادیم. حتی وقتی که گل می خوردیم و می‌خواستیم بازی را شروع کنیم، خطا می‌کردیم. وسط زمین ایستاده بودم و اطراف را نگاه می‌کردم. فکر می‌کردم با این می‌شود این وضع را تغییر داد؟ لباس را کشیدم روی صورتم تا عرق هایم را خشک کنم، همین که صورتم را خشک کردم چشمم به ورودی سالن افتاد. پدرم بود که مرا صدا می‌زد. دایی محمد هم همراهش آمده بود. این بدترین تصویری است که می تواند ببیند، تصویر یک بازنده. نه! اگر این تیم‌ هم قصد باختن داشته باشد من نمی‌توانم بازنده این بازی باشم.

آواخر بازی بود و با اختلاف زیادی عقب بودیم. حداقل سه گل. خب برای بردن تنها یک چیز نیاز دارم. باید قوانین را رعایت کنم. کافی است بدون خطا به محوطه تیم حریف برسم و طبق آخرین قانون شوت بزنم. توپ ها در وسط زمین به من می‌رسید. می‌دانستم باید چه کاری انجام دهم، اما هنوز در توانمندی خودم تردید داشتم. تردیدی که در حرکاتم نمایان بود. این تردید لحظه هایی به وجود می‌آورد که تصمیماتی برق آسا می‌طلبید. تصمیماتی که به خوبی می‌گرفتم. تقریبا تمامی توپ‌هایی که به من رسید تبدیل به گل شد. ورق برگشت. اکنون این ما بودیم که با اختلاف سه گل از حریف پیش بودیم. همه منتظر سوت پایان بودند. تیم ما برای اینکه پیروزی را جشن بگیرد و تیم حریف برای اینکه به این ناتوانی خاتمه دهد.

بازی تمام شد. نمی دانستم چطور باید خوشحالی ام را نشان دهم. هنوز باورم نمی‌شد. دوباره وسط زمین ایستاده بودم و اطراف را نگاه می‌کردم اما این بار احساس کاملا متفاوتی داشتم. باز هم سردرگم بودم، اما از جنسی دیگر. آقا معلم به سمت من آمد، دستش را دور گردنم انداخت و پیشانی‌ام را بوسید. (قطعا در آن شرایط بعد از بازی اگر من بودم کسی را نمی بوسیدم!) حالا باور میکنم که تمام شده است. باور می کنم که من کار را تمام کرده‌ام. من توانسته‌ام. من به درد خورده‌ام. این بوسه واضح ترین شرحی بود که می‌شد بر عملکرد من نوشت. معلم پیش از من به سمت خروجی سالن می‌رود و آنجا با پدرم دست می‌دهد، از این که پدرم با افتخار با او دست می‎‌دهد، احساس افتخار می‌کنم. رضایتی از بالاتر را متصور نیستم. حالا باید این پیروزی را با پدرم و دایی محمد تقسیم کنم.

بردن این بازی یک معجزه بود. معجزه‌ای که در بازی بعدی تکرار نشد. در این بازی تعریف یکی از بازیکن‌های حریف را شنیده بودیم و خودباختگی‌مان باعث شد او به راحتی چند گل بزند اما در بازی بعدی به گونه‌ای در مورد تمامی بازیکنان حریف غلو شد که تیم از پیش‌باخته‌مان را به هیچ‌وجه نمی‌شد نجات داد. در پایان مرحله گروهی دو برد و یک باخت داشتیم. دو تیم دیگر هم با ما هم وضعیت بودند که ما بر اساس تفاضل گل پایین‌تر حذف شدیم.

بعد از این مسابقات برای عضویت در تیم هندبال شهرستان دعوت شدم که بعدا در موردش مختصری خواهم نوشت.

۹۶/۱۰/۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰
علی رضوی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی