دفاع کارشناسی - قسمت اول - سنگ بزرگ
در دوره کارشناسی باید 140 واحد درس پاس کنید. هر رشته بنا به ویژگیهای خودش ساختار خاصی دارد. درسها، کارگاهها و پروژههایی که متناسب با نیاز رشته (البته نیاز آکادمیک که فاصله زیادی با نیاز واقعی صنعت دارد) لیست شدهاند. برای آنها وزنی به عنوان واحد در نظر گرفتهاند و سیری تحت عنوان پیش نیازی و هم نیازی مشخص کردهاند. در رشته ما 3 واحد از مجموع 140 واحدی که باید بگذرانیم به "پروژه کارشناسی" تخصیص داده شده است. شرط گرفتن آن، گذران تعداد خاصی واحد است و معمولا دانشجوها در سال آخر کارشناسی با آن درگیر میشوند.
ترم هشتم. هنوز درگیر کنکور ارشد بودم و کوچکترین توجهی به پروژه کارشناسی نداشتم. میانههای ترم بود که در گفت و گوهای بچهها اسمش را میشنیدم. سعی میکردم خودم را دور نگه دارم تا تمرکز ذهنیام را حفظ کنم. کم کم کارد به استخوان رسید. همه را میدیدم که در تکاپوی تعیین موضوع و جلب نظر اساتید از این طبقه به آن طبقه و از این اتاق به آن اتاق در رفت و آمد بودند. مهلت ثبت عنوان پروژه و تعیین استاد راهنما فرا رسیده بود و من هنوز کوچکترین حرکتی انجام نداده بودم. دست به کار شدم، یا بهتر است بگویم که دست به کارد شدم!
از آن جا که ترم هفتم با دکتر کریمی درس موجودی را با نمره خوبی پاس کرده بودم (به نمره دیگران کاری ندارم و بابت همین نمیدانم نمره چندم کلاس را کسب کرده بودم ولی با توجه به آنچه از گوشه و کنار میشنیدم جزء سه نمره اول کلاس بودم) تا حدی مطمئن بودم به من اعتماد خواهد کرد. از طرفی هم میدانستم چون به صورت نسبی استاد سخت گیری است، کسی به سمتش نرفته است و برنامهاش خالی است. این شد که به صرف شروع آسان، سخت ترین مسیر را انتخاب کردم، مسیری که ده متر اولش سرازیری بود و صد کیلیومتر بعدیاش سربالایی.
از آنجا که شخصا باید ناجی زنجیره تامین نارکارآمد کشور میشدم، موضوعی در این باب برگزیدم! "پیشبینی تقاضای عمده فروشی، انتخاب مدلهای مناسب با توجه به وابستگی تقاضای کالاهای مختلف"(عنوانی طولانی و دهن پر کن است اما متن مقاله را که بخوانید قدر همین تیتر هم مطلب دستگیرتان نخواهد شد!) قبلا تعدادی نرمافزار دیده بودم که در حوزهای مشابه کار میکردند و قیمت بالایی هم داشتند. تصمیم گرفته بودم نمونهای پیشرفتهتر و کاراتر از آن را توسعه دهم. به فکرم رسیده بود که بخشی از این هدف را در قالب پروژهام پیگیری کنم. این شد که موضوع فوق انتخاب شد. استادِ جان هم خردهای بر موضوع نگرفته و تایید نمودند. اگر ذرهای به خودش زحمت میداد و از من میپرسید در این مورد چه میدانی و چه مطالعاتی داشتهای، هیچگاه اجازه انجام چنین پروژهای را صادر نمیکرد. یحتمل زبانم که همواره بیشتر از درک و فهمم سخن میپراکند فریبش داده بود!
پس از تصویب پروژه، هر روز به خودم وعده میدادم که از فردا کتابهایی را که استاد معرفی کردهاست، مطالعه میکنم. فردایی که برای مدتی با امتحانات پایان ترم، مدتی با کارآموزی تمام وقت در تترا و مدتی هم با اوقات فراغت آخر تابستانم در بیرجند (حقا وسط اوقات فراغت فرصت انجام پروژه نیست!) همزمان میشد و لذا به تاخیر میافتاد. گذشت و گذشت تا رسیدیم به ترم اول ارشد.
هر روز که سر کلاسهای ارشد حاضر میشدم ذهنم پیش پروژه کارشناسی بود و همچنین پروژهای که در تترا تعریف و مسئولیتش را قبول کرده بودم. هر وقت زمانی در اختیار داشتم خرج تترا می کردم و همچنان از تاخیر پروژهام عذاب میکشیدم. یکی یکی همکلاسی ها را میدیدم که دارند دفاع می کنند و فارغ میشوند و من هنوز همان بار سنگین را حمل می کردم. تصمیم گرفتم کار را یکسره کنم. یک هفته تترا را کنار گذاشتم و پروژه را سر هم بندی کردم. اما حالا چه کسی جرات داشت پیش کریمی برود؟ از روزی که امضای تایید موضوع را گرفته بودم حتی کلمهای هم با او صحبت نکرده بودم. انتظار داشتم در اولین دیدار پارچ آب سردی بر پیکرم بریزد اما خب به آن بدی که فکر می کردم نشد. تنها گفت که اگر نتوانم رضایتش را کسب کنم نخواهد گذاشت دفاع کنم که در این صورت باید قید شریف را میزدم. خب چیز مهمی نبود، خودم را برای بدتر از این هم آماده کرده بودم، برای سربازی با درجه سرباز صفر در یک نقطه مرزی محروم(شرایط سختی است اما آن را خدمت بزرگی میدانم).
طی چند با رفت و آمد همان پروژه ناقص و درهم برهمی که طی یک هفته جمع شده بود را بازبینی و اصلاح کردم و نهایتا پس از صحبت هایی که در مورد محدودیتهای زمانی دفاع با استاد داشتم، پذیرفت که دفاع کنم. خدا پدرش را بیامرزد، در حالی که پروژه برای خودم هم قابل قبول نبود، همراهی استاد قوت قلبی شد تا به همین اندک اصلاحات و تغییرات پروژه دل خوش کنم. هنگامی که اصلاحات نهایی شد مقرر شد هماهنگیهای تعیین زمان جلسه دفاع را پیگیری کنم. خود استاد که وقتهایش نسبتا آزاد بود، میماند استاد داور، دکتر شیخ سجادیه. برای هماهنگی با دکتر شیخ در روزی که میدانستم کلاس دارد به دانشکده رفتم. آسانسورها خراب بود و هر کس را میدیدی نفس نفس زنان از پلهها بالا و پایین میرفت. خصوصا استادها که اتاقشان در طبقات پنجم و ششم دانشکده بود و باید برای حضور در کلاسهای درس طبق اول و دوم چندین طبقه پله نوردی می کردند. دکتر شیخ را در طبقه سوم دانشکده رویت کردم. وضعیتش از دیگر اساتید وخیمتر بود! از بیرون آمده بود. باید تا طبقه ششم می رفت و بعد هم تا طبقه دوم برمیگشت. (خداوند نصیب گرگ بیابان نکند، آن هم با پلههای دانشکده صنایع) در بالا و پایین رفتن و نفس نفس زدنها خواسته ام را با وی مطرح کردم و مقرر شد ایمیلی هماهنگ کنیم.
روز سه شنبه هماهنگی اساتید انجام شد. وقت آن رسیده بود که با آموزش دانشکده برای روز شنبه هماهنگی انجام دهم.( روز چهارشنبه میلاد پیامبر و تعطیل رسمی بود) شماره آموزش دانشکده را از صباغی که به طور تصادفی در کوچههای اطراف دانشگاه شریف دیدمش، گرفتم. "الو خانوم رستاد...." هنوز داشتم توضیح میدادم که از کوره در رفت. "آقای رضوی! ساعت سه عصر سه شنبه زنگ زدی و می خوای برای روز شنبه جلسه دفاع هماهنگ کنی؟ اصلا فرم دعوت اساتید رو پر کردی؟! ما باید اعلامیه دفاع رو توی برد هم بزنیم!" خب، باید عرض کنم که تمامی این موارد را به نوعی میدانستم و اصلا علت تاخیری هم که داشتم این بود که زمان جلسه به گونهای هماهنگ شود که کسی حضور نداشته باشد! مثل اینکه تا حد خوبی به هدفم نزدیک شده بودم. ادامه مذاکراتم با رستاد نتیجه داد. "شنبه میتونی بیای و هماهنگیهای جلسه رو انجام بدی." منم از خدا خواسته گفتم: "چشم، ساعت هشت صبح شنبه خدمت میرسم."
الان ساعت حدود یازده شب پنجشنبه است. هنوز کاری برای شنبه انجام ندادم. روی فردا حساب کردم. امیدوارم از اون فرداهایی نباشه که کارم رو به اینجا کشونده و امیدوارم خدای فردا و البته خدای شنبه، همون خدایی باشه که کمک کرده به اینجا برسم.