دفاع کارشناسی - قسمت دوم - داماد
مقرر شده بود که صبح شنبه، ساعت 8 دانشگاه باشم. طبق معمول زودتر از موعد در محل حاضر بودم. هنوز کارمندها نرسیده بودند لذا مجبور بودم کمی صبر به خرج بدهم. خوب شد لپ تاپ همراهم بود. فرصتی بود که شبکههای اجتماعی را چک کنم. طبق معمول خبر خاصی نبود.
راس ساعت 8 درب اتاق رستاد را کوبیدم. زودتر از 8 آمده بود اما روال شان این است که پیش از وقت اداری خدمتی ارائه نمیدهند! فرم آمادگی دفاع را پرکردم. فرم، امضای استاد راهنما را هم لازم داشت. دوباره باید منتظر میشدم. هنوز دکتر کریمی نیامده بود و آن طور که کسب اطلاع کردم باید تا ساعت 9 صبر میکردم. مشکل خاصی نبود، از دانشگاه هیچ که نیاموخته باشم، صبر کردن آموختهام. نیم ساعتی را به کتاب خواندن گذراندم. کتاب "اجازه میفرمایید گاهی خواب شما را ببینم؟" از محمدصالح علاء.
روی پلهها نشسته بودم. تازه اولین داستان را تمام کرده بودم که استاد سر رسید. سریع خودم را جمع و جور کردم و نامه را تقدیم کردم. امضا را گرفتم. دوباره آموزش.طی آخرین مرحله تشریفات سه نامه هماهنگی اساتید راهنما، داور و مسئول اتاق دفاعیه را تقدیم ایشان کردم. ساعت ده نشده همه کارهای اداری سر آمده بود. اما قصه هنوز ادامه داشت.
لباسهای رسمی ام را از همان وقتی که خریده بودم در شرکت گذاشته بودم. مجبور بودم سری به شرکت بزنم. اینطور برنامه ریزی کردم که ناهار را آنجا میل کنم. شانس خوبی هم داشتم، ناهار مسما بود. قبل پذیراییها را آماده کردم و لباسم را برای اتو به خشک شویی تحویل دادم. مسئول خشک شویی آدم باحالی بود. بیرجندیها را به علم و دانش میشناخت. من هم از دلیل این امر و بنای دومین مدرسه مدرن کشور در بیرجند برایش گفتم که کلی خوشش آمد. خریدهایی که برای پذیرایی کرده بودم سنگین شده بود، هم قیمتا و هم وزنا! ان موقع هم امکان بردنش به دانشکده وجود نداشت. خوشبختانه محمدرضا( درباره محمدرضا، شخصیت خاصش و اینکه ته مرام و معرفت است به طور خاص مطلبی خواهم نوشت) شرکت بود و میشد روی کمکش حساب کرد.
باید برای ارائه آماده میشدم. مطالب زیادی بود که فراموش کرده بودم. یک برگه A4 پشت و رو نوشتم تا هنگام ارائه با استفاده از آن اسلایدها را تکمیل کنم. ساعت دو و نیم بود. تصمیم گرفتم حاضر شوم. باید لباس عوض می کردم. به نمازخانه رفتم اما آنطور که باید می بود، نبود. آقای سبحانی (مسئول محترم سمت-برنامه شرکت برای خرید شیرینی و میوه و ...) برای استراحت آنجا بود. به هر حال شروع کردم به لباس عوض کردن و ایشان هم شروع کردند به تیکه انداختن. نظرشان این بود که شبیه دامادها شدهام البته بلافاصله نطرشان عوض شد و فرمودند شبیه عروسها شدهای! البته درست میفرمودند دانشجوی مدافع عروس است. آن هم عروسی که در عقد چند داماد، دامادهایی با سمت دکتر و پروفسور.
با محمدرضا راهی دانشگاه شدیم. چیزی از ساعت سه نگذشته بود که جلوی اتاق دفاعیه بودیم. دانشگاه شلوغ بود اما خوشبختانه کسی ما را نمیشناخت. آنهایی که آشنا بودند را هم با وعده سر خرمن و دست گذاشتن روی عنصر طمع از حضور در جلسه دفاع منصرف کردم. (از حضور جمعیت، آن هم در وضعیتی که ممکن بود عملکرد خوبی نداشته باشم، هراس داشتم.) شیرینیها را روی میز جلوی اتاق گذاشتیم. وظیفه خطیر محافطت از شیرینیها را به محمدرضا سپردم و خودم برای خرید میوه و ظرف بیرون زدم. در تمام مسیر به این فکر می کردم که آیا محمدرضا توان مراقبت از شیرینیها را دارد یا نه!
به موقع برگشتم. محمدرضا در انجام ماموریتش موفق شده بود. فرصت انجام یک ارائه تمرینی وجود داشت. از قبل توی برنامهام تمرینی در کار نوبد اما اینکه می خواستم کارها دقیقه نودی نشود باعث شده بود خیلی زودتر از موعد در دانشکده باشم. ایده ارائه را برای اینکه سر محمدرضا را گرم کنم، سرهم کرده بودم. شروع کردم به ارائه دادن، ارائهای که بسیار تاثیرگذار افتاد. در همین حین بود که چندین اشکال اسلایدها را مشاهده و برطرف کردم. ارائه چیزی نزدیک به 45 دقیقه طول کشید. در حالی که باید 20 دقیقهای تمام میشد!
وقت ارائه نزدیک شده بود. چندتایی از بچهها هم آمدند. وحید، ساجد، پوریا مقدم و مردانه. وحید را خودم گفته بودم. ساجد را خدا رسانده بود. مقدم و مردانه هم چون از لباسهای مرتبی که با حالت معمول من متفاوت بود بوهایی برده بودند و آمده بودند. اساتید هم بالاخره، بعد از تاخیری 15 دقیقهای تشریف فرما شدند.
ادامه دارد
ساعت 20:20