انسان

اهل فراموشی است اما همه چیز را از یاد نمی برد

اهل فراموشی است اما همه چیز را از یاد نمی برد


اول دبستان - قسمت 1

سه شنبه, ۹ آبان ۱۳۹۶، ۰۹:۲۴ ب.ظ

به سن مدرسه که رسیدم در یکی از مدارس شهر ثبت نامم کردند. مدرسه امام رضا(ع) که مدرسه ای دو شیفت بود و شیفت دخترانه اش را مطهره می گفتند. یک هفته ما صبح به مدرسه می رفتیم و یک هفته دخترها. روز اول مدرسه وقتی در صف ایستاده بودیم و مدیر و معاون پرورشی مدرسه ( که بعدا در مدرسه تیزهوشان با مادرم همکار شد ) برایمان حرف های قشنگ قشنگ می زدند مادربزرگم که همراهی ام می کرد به دیوار سرایداری مدرسه تکیه داده بود و مرا تماشا می کرد. در حالی که من هیچ حسی اعم از ترس و شادی و خوشحالی و قربت و ... نداشتم گویی مادربزرگ خیلی مضطرب بود. سر کلاس هم که رفتیم برای مدتی آمد و در کلاس نشست! پذیرفتن مدرسه ای شدنم برایش سخت بود، همانطور که هنوز هم مرا به چشم یک کودک می بیند.

معلم سال اول مان خانم کاهنی بود، شاد و مهربان. فرزندی داشت به نام ابوالفضل که گاهی با خودش به مدرسه آورد و هم بازی ما میشد. البته همبازی دیگران، من کمتر با او احساس صمیمت می کردم. بعضی از همکلاسی هایم را خاطرم هست، خصوصا آن هایی که خودشان را خیس می کردند و برای تهیه شلوار به خانه شان زنگ می زدند!!! اسم ها را بعدا و در متنی دیگر خواهم گفت تا صفات نیکویی که بر می شمرم به کسی منصوب نشود. با این که دراز کلاس بودم و در آخرین میز می نشستم به قدری ساکت و مظلوم می نمودم که در اولین روزهای مدرسه یکی از بچه هایی که هنوز پیش دبستانی بود بی دلیل و صرفا از سر قدرت نمایی مشتی به صورت من نواخت و من هیچ واکنشی نشان ندادم. یادم هست که به صورت اساسی از این بابت در منزل شماتت شدم. البته با حضور عمو مهدی (عمویی که تنها 2 سال از من بزرگ تر است) که به نوعی گولاخ مدرسه بود و از قدیم هم با صفت نیکوی نی نی غوله شناخته میشد تا حدی از این نوع آسیب ها در امان بودم.

آن ایام مادرم حوالی ساعت 4 از روستا می آمد. خوشبختانه به روستای دیگری منتقل شده بود و علی رقم اینکه یک ساعت باید در راه می بود امکان رفت و آمد روزانه وجود داشت. ساعت از 4 که می گذشت بی تابی می کردم، پی در پی در خانه مادر بزرگ را باز می کردم و به کوچه سرک می کشیدم، آن گاه که او را میدیدم به سوی او می دویم و خودم را در آغوشش رها می کردم تا بوسه بارانم کند. با این که خسته بود اینقدر به پر و پایش می پیچیدم که دیگر نایی براش نمی ماند. در نبود مادرم کار مادربزرگ هم خیلی سخت بود، مواظب از من و خواهر کوچکترم در کنار رسیدن به دایی جان ها!


ادامه دارد...

ساعت 21:24

۹۶/۰۸/۰۹ موافقین ۰ مخالفین ۰
علی رضوی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی