اول دبستان - قسمت 1
به سن مدرسه که رسیدم در یکی از مدارس شهر ثبت نامم کردند. مدرسه امام رضا(ع) که مدرسه ای دو شیفت بود و شیفت دخترانه اش را مطهره می گفتند. یک هفته ما صبح به مدرسه می رفتیم و یک هفته دخترها. روز اول مدرسه وقتی در صف ایستاده بودیم و مدیر و معاون پرورشی مدرسه ( که بعدا در مدرسه تیزهوشان با مادرم همکار شد ) برایمان حرف های قشنگ قشنگ می زدند مادربزرگم که همراهی ام می کرد به دیوار سرایداری مدرسه تکیه داده بود و مرا تماشا می کرد. در حالی که من هیچ حسی اعم از ترس و شادی و خوشحالی و قربت و ... نداشتم گویی مادربزرگ خیلی مضطرب بود. سر کلاس هم که رفتیم برای مدتی آمد و در کلاس نشست! پذیرفتن مدرسه ای شدنم برایش سخت بود، همانطور که هنوز هم مرا به چشم یک کودک می بیند.
معلم سال اول مان خانم کاهنی بود، شاد و مهربان. فرزندی داشت به نام ابوالفضل که گاهی با خودش به مدرسه آورد و هم بازی ما میشد. البته همبازی دیگران، من کمتر با او احساس صمیمت می کردم. بعضی از همکلاسی هایم را خاطرم هست، خصوصا آن هایی که خودشان را خیس می کردند و برای تهیه شلوار به خانه شان زنگ می زدند!!! اسم ها را بعدا و در متنی دیگر خواهم گفت تا صفات نیکویی که بر می شمرم به کسی منصوب نشود. با این که دراز کلاس بودم و در آخرین میز می نشستم به قدری ساکت و مظلوم می نمودم که در اولین روزهای مدرسه یکی از بچه هایی که هنوز پیش دبستانی بود بی دلیل و صرفا از سر قدرت نمایی مشتی به صورت من نواخت و من هیچ واکنشی نشان ندادم. یادم هست که به صورت اساسی از این بابت در منزل شماتت شدم. البته با حضور عمو مهدی (عمویی که تنها 2 سال از من بزرگ تر است) که به نوعی گولاخ مدرسه بود و از قدیم هم با صفت نیکوی نی نی غوله شناخته میشد تا حدی از این نوع آسیب ها در امان بودم.
آن ایام مادرم حوالی ساعت 4 از روستا می آمد. خوشبختانه به روستای دیگری منتقل شده بود و علی رقم اینکه یک ساعت باید در راه می بود امکان رفت و آمد روزانه وجود داشت. ساعت از 4 که می گذشت بی تابی می کردم، پی در پی در خانه مادر بزرگ را باز می کردم و به کوچه سرک می کشیدم، آن گاه که او را میدیدم به سوی او می دویم و خودم را در آغوشش رها می کردم تا بوسه بارانم کند. با این که خسته بود اینقدر به پر و پایش می پیچیدم که دیگر نایی براش نمی ماند. در نبود مادرم کار مادربزرگ هم خیلی سخت بود، مواظب از من و خواهر کوچکترم در کنار رسیدن به دایی جان ها!
ادامه دارد...
ساعت 21:24