قصه من 1
یک خانه روستایی
اولین روزهایی که به یاد دارم رنگ و بوی زندگی روستایی دارند. آن زمان مادرم در روستا معلم بود و به سبب سختی رفت و آمد همانجا مستقر بودیم و تنها آخر هفته ها به شهر می آمدیم. خانه ای که در آن مستاجر بودیم بالای تپه ای بود که در یک سوی آن مدرسه و در سوی دیگر آن جاده ای خاکی قرار داشت، جاده ای که ما را از بافت اصلی روستا که در آن سوی آن قرار داشت جدا می کرد.
در مجاورت خانه مان ساختمان مخابرات قرار داشت. خاطرم هست که دور تا دور آن حاشیه ای سیمانی وجود داشت که با توجه به تفاوتش با زمین های خاکی مورد علاقه ام بود. از همه مهمتر اینکه موجودات مختلف روی آن به راحتی قابل تشخیص بودند و جایی برای پنهان شدن نداشتند. هر وقت اجازه پیدا می کردم آن اطراف بروم مشغول تماشای این موجودات می شدم، خوبی شان این بود که در بازی کردن مان نق نمی زدند و چیزی برای خود نمی خواستند.
سهم ما از خانه تنها دو اتاق بود که در قسمت غربی آن قرار داشت. یک آشپزخانه کوچک و یک اتاق که تمامی نقش ها را به تنهایی ایفا می کرد. برای رسیدن به اتاق ها باید از چند پله که ارتفاع نسبتا زیادی داشت می گذشتی بعد به یک راهرو می رسیدی که دسترسی اتاق ها بود. صاحب خانه مان یک نانوایی داشت، آن ها هم برای رفتن به نانوایی از همین راهرو استفاده می کردند. خاطرم هست که آن موقع پخت می کردند اما چندسال پیش که برای تجدید دیدار به روستا رفتیم خبری از آن نبود.
خود صاحب خانه در قسمت شمالی خانه ساکن بود. تا جایی که یادم می آید می توانم ده نفر از اعضای خانواده شان را بشمرم. 4 دختر و 4 پسر را به یاد می آورم. با 2 دختر کوچک همبازی بودم سایرین هم مسئول مراقبت از ما بودند. در خانه شان یک دار قالی داشتند. تصویر 2 دختر بزرگ و مادرشان را همیشه با همین دار قالی به یاد می آورم. فرش اتاق نشیمن شان هم یادم می آید، نقشی از پرنده داشت، آهو هم بود البته درباره آهو مطمئن نیستم.
مردم روستا کشاورزی می کردند اما در کنارش دامداری هم می کردند. در خانه ما هم مثل هر خانه دیگری آغلی برای گوسفندان وجود داشت، در مجاورت خانه هم محوطه ای برای نگهداری گاو و گوسفندان ساخته بودند. غیر از بازی کردن با بره ها که البته به سبب ملاحظات بهداشتی زیاد بهشان نزدیک نمی شدم، طعم شیر تازه گوسفند بهترین چیزی است که در این باره به ذهنم می رسد. با این که وقت زیادی با گوسفندها می گذراندم آخرش هم فرق بز و میش و بره و ... را نفهمیدم. باورم نمیشود اما برایشان گریه هم کرده ام، برای گوسفندانی که طعمه گرگ می شدند.
نمی خواهم مطالبم را طولانی و حرف هایم را یک شبه تمام کنم، با وجود اینکه هنوز به جای خاصی نرسیدیم بقیه را می گذارم برای مطلب بعدی
شدیدا خوابم می آید
ساعت 1:12 بامداد