قصه من 2
یک خانه روستایی 2
در زمین های اطراف خانه گیاهی می رویید که به آن جاج می گفتند. گیاهی که پس از کندن پوست زمخت و پر از خارش می شد از ساقه اش که منبع آهن بود استفاده کرد. ( البته این منبع آهن بودن را نمی دانم چقدر علمی و ثابت شده است! ) بیشتر اوقات جاج خوردن به امری تصادفی بود اما بعضی اوقات هم کاملا برنامه ریزی شده و حد یک جشن کوچک خودمانی! گاری را برمیداشتیم و میزدیم به بیابان و با سنگ به جان ریشه جاج ها می افتادیم. بعد از بازگشت به خانه همه دور هم جمع می شدند و شروع می کردند به پوست کندن و چه زخم هایی که برای خوردن جاج ها تحمل نکردیم! از زخم های هنگام پوست کندن هم که بگذریم از آتشی که جاج های "خری" یا "سگی" بر جان مان می زد نمیشد گذشت. شخصا درکی از تفاوت اینها با جاج های معمولی نداشتم اما دخترهای صاحب خانه که متخصص امر بودند ما را از خوردنشان نهی می کردند. تصویری زیبا از جاج هم یافته ام که برایتان پیوست می کنم.
همانطور که قبلا گفتم در سوی دیگر تپه ای که خانه روی آن قرار داشت مدرسه بود. همان مدرسه ای که مادرم در آن مشغول تدریس بود. می دانم که در تربیت معلم حرفه و فن خوانده است اما نمی دانم آن ایام چه درسی می داد. گاهی من را هم با خودش به مدرسه می برد. در کلاس های درس هم می نشستم. تنها کلاس درسی که به یاد می آورم کلاس درس زبان انگلیسی بود، محل کلاس هم در خاطرم هست، اتاقی که دور از ساختمان اصلی مدرسه و در ضلع جنوب غربی آن قرار داشت. از کلاس زبان جذاب تر را هم تجربه کرده ام، زنگ های ورزش همیشه با بچه های مدرسه بازی می کردم، معمولا تعداد دانش آموزان کم بود و خب طبیعتا تعداد پسرها هم بسیار اندک و خوشبختانه در بیشتر موارد فرد! اینگونه بود که برای زوج شدن تعداد هم که شده من را به بازی دعوت می کردند البته من بیشتر این دعوت را مربوط به علاقه شان به معلمشان و به تبع آن فرزند معلمشان می دانم. خدا خیرشان بدهد همیشه من را می گذاشتند سر دروازه...
مادرم تنها معلمی نبود که فرزندش را با خودش به مدرسه می آورد، باقی معلم ها و حتی مدیر مدرسه هم همین کار را می کردند. همبازی های خوبی بودیم. دروازه های فوتبال را که البته ابعاد کوچکی داشتند و به جای تور به آن ها کیسه آرد بسته بودند را کنار هم می گذاشتیم و یک خانه می ساختیم. بعد هم به دلیل در اقلیت بودن پسرها و استبدادی که دختر بچه ها داشتند مجبور بودیم خاله بازی کنیم. خیلی دوست دارم این همبازی ها را ببینم، تصویری از آن ها در ذهنم هست که خیلی دوست دارم با حال فعلیشان مقایسه اش کنم.
از روستا چیزهایی دیگری هم برای گفتن دارم اما چون بسیاری جوانبش مبهم است به آن نمی پردازم. صرفا کلیت اتفاق ها یا مواردی که برایم جذاب هستند را می گویم. اول افتادنم در جوی آب روستا و نوازش اساسی که بعد آن شدم! دوم قبرستان روستا و مزار شهدای آن که چون بین خانه ما و قسمت اصلی روستا واقع بود هر وقت از آن می گذشتیم مادرم سر برخی قبرها توقف می کرد و فاتحه می خواند. سوم داستان های پسرهای صاحب خانه مان. چهارم صدای مهربان مادرشان. پنجم دست های رنجیده پدرشان و ششم جیپ سبز رنگ نیروی هوایی با کابین برزنتی که بعضی وقت ها پدرم با آن می آمد و سری به ما میزد.
مواردی دیگری هم از روستا و داستان های آن هست که در مطالب بعدی با آن ها مواجه خواهیم شد. خواستم عکسی از روستا هم برایتان بگذارم ولی مورد مناسبی پیدا نکردم. شاید روزی رفتم و از تک تک مناظرش برایتان عکس گرفتم.
ساعت 22:42