انسان

اهل فراموشی است اما همه چیز را از یاد نمی برد

اهل فراموشی است اما همه چیز را از یاد نمی برد


اول دبستان - قسمت 2

يكشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۶، ۰۸:۵۰ ب.ظ

با مستقر شدن در شهر دیگر خبری از هم‌بازی های روستا نبود. باید دوست‌های جدیدی پیدا می کردم. دوست یابی در مدرسه چندان موفقیت آمیز نبود اما همسایه های مادربزرگم خانواده های شلوغی داشتند و خروجی اش یه کوچه پر سر و صدا بود. سن و سال هایمان زیاد با هم جور نبود اما خیلی خوب با هم دوست شدیم. اکثرا سن‌شان از من بیشتر بود، کلا هم تمایلم به دوستی با بزرگترها بود.

در فامیل هم چند نفر هم سن و سال من بودند. هر وقت جایی مهمانی بود ما هم حلقه خودمان را داشتیم. حلقه روابط فامیلی مان نسبتا گسترده است تا جایی که رفت و آمدمان با خاله های مادرم به گونه ای بود که با بچه هایشان دوست صمیمی بودم، هنوز هم هستم. من، پسرخاله های مادرم و دختر دایی ام که یک سال از من بزرگ تر است تقریبا در یک محدوده سنی بودیم و کودکی مان را با هم گذراندیم.در مورد چگونگی این گذران سر فرصت به قدر کافی وراجی خواهم کرد.

در بازی کردن طرفدار بازی خاصی نبودم. هر چه بود من هم پایه بودم. همین بدون مرز بودن و تجربه کردن ها بود که بعدا کمک کرد در رشته های مختلفی موفق باشم. سال اول حساسیت های مادربزگم زیاد بود فرصت چندانی برای رفتن به کوچه نداشتم. البته حق هم داشتند چون محله از لحاظ فرهنگی وضعیت به سامانی نداشت و دانسته‌های نامناسبی بین بچه ها دهان به دهان می‌شد، البته ناگفته نماند در نهایت کنجکاوی شدید من باعث شد در این موارد هم چند قدمی از هم سن و سال های خودم جلوتر باشم!


ساعت 20:50

۹۶/۰۸/۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰
علی رضوی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی