انسان

اهل فراموشی است اما همه چیز را از یاد نمی برد

اهل فراموشی است اما همه چیز را از یاد نمی برد


۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

۰۱:۱۴۰۵
خرداد

حضورم در تیم‌های ورزشی مدرسه به هندبال محدود نمی‌شد. خوشبختانه به عنوان عضوی از تیم فوتسال مدرسه هم برگزیده شده بودم. تیمی که ترکیبش تقریبا با تیم هندبالمان تطابق داشت.

توی کوچه که بازی می‌کردیم یکی از بچه‌ها چند اصل و تکنیک خیلی ساده که در کلاس فوتبال آموخته بود را برایم توضیح داد. من هم سعی کردم به همان اصول پایبند باشم و مدام در بازی کردنم لحاظشان کنم. تکنیک هایی که از او آموخته بودم، روش‌هایی بودند که برای دفاع کردن به کار می‌آمدند و این شد که وقتی خواستند ترکیب تیم مدرسه را مشخص کنند پست دفاع را به من دادند.

از چند بازی اول مسابقات چیزی خاطرم نیست. جایی را به خاطر می‌آورم که با اولین چالش مواجه شدیم. بازی را دو بر یک جلو بودیم که یک ضربه آزاد نصیب تیم حریف شد. ضربه که زده شد من پریدم تا با سر منحرفش کنم اما اثر خوبی نگذاشتم و توپ منحرف شد، رفت گوشه‌ی دروازه‌ی خودمان! حالا من بودم و کلی نگاه طلبکار.

بازی را با استرس زیادی ادامه دادم تا اینکه رسیدیم به ضربات پنالتی. چقدر می ترسیدم که اینجا هم خرابکاری کنم. از سه ضربه پنالتی آخرینش را به من سپرده بودند. از دو پنالتی اول تیم ما هیچکدام گل نشد و تیم حریف هم یک پنالتی را تبدیل به گل کرد. حالا نوبت من بود. اگر گل می کردم، می‌شد به گل نکردن تیم حریف امیدوار بود و اما اگر گل نمیکردم یک تنه باید بار شکست را به دوش می‌کشیدم. ضربه را به سمت چپ دروازه زدم. ارتفاع کمی داشت. دروازه‌بان به سمت توپ حرکت کرد و پنجه هایش را هم به توپ رساند اما نتوانست جلوی گل شدنش را بگیرد.

برای چند ثانیه امیدهایم را زنده نگه داشته بودم تا اینکه پنالتی سوم حریف هم گل شد تا با دست خالی راهی مدرسه شویم. هنوز این زمزمه را می‌شنیدم "اگر گل به خودی..."

ما بازنده شده بودیم و دیگر همه چیز را تمام شده می‌انگاشتیم اما مثل اینکه جایی از قضیه اشکال داشته است. دروازه‌بان تیم حریف که در طول بازی بیشتر شوت‌هایمان را گرفته بود و در پنالتی‌ها هم خیلی خوب عمل کرده بود چند سالی از ما بزرگتر بوده و به صورت غیرقانونی در مسابقات شرکت کرده است. باید دوباره به میدان برگردیم.

بازگشتمان با یک روحیه مضاعف همراه بود. روحیه‌ای که کمک کرد تا فینال مسابقات هم پیش برویم، یک فینال نزدیک و نفس‌گیر. دوباره خورده بودیم به تیم پسر خاله‌ی امیر، همان تیمی که در هندبال ما را شکست داده بود. 

خوب بازی می‌کردیم و طرف مقابل هم خوب دفاع می‌کرد. تا لحظات پایانی بازی توپی از خط دروازه‌ها رد نشده بود. توپ در نزدیکی نقطه کرنر سمت چپ دروازه ما و در اختیار تیم حریف بود. توپ را زمینی به سمت دروازه فرستادند و دروازه‌بان پیش آمد تا آن را بگیرد. توپ از میان دست‌های دروازه‌بان، که برای اولین بار دستکش دستش کرده بود، لغزید و پیش پای پسرخاله‌ی امیر افتاد. یک ضربه آرام و گل! 

این بار همه دروازه‌بان را مقصر می‌دانستند و نیش و کنایه نثارش می‌کردند اما من آموخته بودم که این "حرف" ها چقدر می‌تواند دردناک و زجرآور باشد. این شد که سکوت کردم هر چند مثل هر کس دیگری به دنبال این بودم که مقصری برای شکست‌ خوردنم پیدا کنم. 

خودمان را که نه ولی وسایلمان را جمع و جور کردیم و سوار ماشین آقای مودی، معاون مدرسه، شدیم تا به مدرسه برگردیم. همه اشک می‌ریختند ولی من به چیز دیگری فکر می‌کردم، به اینکه از این شکست چه درس‌هایی باید بگیرم. در آن میان یک حرف هنوز خاطرم هست، حرفی که آقای مودی و به خیال خودش برای آرام کردن بچه‌ها زد: "حالا چیزی را احساس می‌کنید که تیم‌هایی که در مراحل قبلی شکست دادید احساس می‌کردند." حرفش به نظر خیلی ساده بود اما در صورتی که بازی برد و باخت را پذیرفته باشید، پذیرفته باشید که خوشحالی عده‌ای به ناراحتی عده‌ای دیگر می‌ارزد.

این حرف صرفا برای آرام کردن چند دانش‌آموز شکست خورده سال پنجم ابتدایی زده شد اما به نوعی بر تعامل من با پیرامونم اثرگذار شد. از آن به بعد همواره به دنبال تعاملی بودم که بازنده نداشته باشد. البته نتیجه‌اش این شد که همواره من بازنده باشم چون دیگران همچنان معتقدند برای اینکه برنده باشند باید بازنده‌ای وجود داشته باشد.

علی رضوی