انسان

اهل فراموشی است اما همه چیز را از یاد نمی برد

اهل فراموشی است اما همه چیز را از یاد نمی برد


۴ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

۲۰:۲۰۱۹
آذر

مقرر شده بود که صبح شنبه، ساعت 8 دانشگاه باشم. طبق معمول زودتر از موعد در محل حاضر بودم. هنوز کارمندها نرسیده بودند لذا مجبور بودم کمی صبر به خرج بدهم. خوب شد لپ تاپ همراهم بود. فرصتی بود که شبکه‌های اجتماعی را چک کنم. طبق معمول خبر خاصی نبود.

راس ساعت 8 درب اتاق رستاد را کوبیدم. زودتر از 8 آمده بود اما روال شان این است که پیش از وقت اداری خدمتی ارائه نمی‌دهند! فرم آمادگی دفاع را پرکردم. فرم، امضای استاد راهنما را هم لازم داشت. دوباره باید منتظر میشدم. هنوز دکتر کریمی نیامده بود و آن طور که کسب اطلاع کردم باید تا ساعت 9 صبر می‌کردم. مشکل خاصی نبود، از دانشگاه هیچ که نیاموخته باشم، صبر کردن آموخته‌ام. نیم ساعتی را به کتاب خواندن گذراندم. کتاب "اجازه میفرمایید گاهی خواب شما را ببینم؟" از محمدصالح علاء.

روی پله‌ها نشسته بودم. تازه اولین داستان را تمام کرده بودم که استاد سر رسید. سریع خودم را جمع و جور کردم و نامه را تقدیم کردم. امضا را گرفتم. دوباره آموزش.طی آخرین مرحله تشریفات سه نامه هماهنگی اساتید راهنما، داور و مسئول اتاق دفاعیه را تقدیم ایشان کردم. ساعت ده نشده همه کارهای اداری سر آمده بود. اما قصه هنوز ادامه داشت.

لباس‌های رسمی ام را از همان وقتی که خریده بودم در شرکت گذاشته بودم. مجبور بودم سری به شرکت بزنم. اینطور برنامه ریزی کردم که ناهار را آنجا میل کنم. شانس خوبی هم داشتم، ناهار مسما بود. قبل پذیرایی‌ها را آماده کردم و لباسم را برای اتو به خشک شویی تحویل دادم. مسئول خشک شویی آدم باحالی بود. بیرجندی‌ها را به علم و دانش می‌شناخت. من هم از دلیل این امر و بنای دومین مدرسه مدرن کشور در بیرجند برایش گفتم که کلی خوشش آمد. خریدهایی که برای پذیرایی کرده بودم سنگین شده بود، هم قیمتا و هم وزنا! ان موقع هم امکان بردنش به دانشکده وجود نداشت. خوشبختانه محمدرضا( درباره محمدرضا، شخصیت خاصش و اینکه ته مرام و معرفت است به طور خاص مطلبی خواهم نوشت) شرکت بود و می‌شد روی کمکش حساب کرد. 

باید برای ارائه آماده می‌شدم. مطالب زیادی بود که فراموش کرده بودم. یک برگه A4 پشت و رو نوشتم تا هنگام ارائه با استفاده از آن اسلایدها را تکمیل کنم. ساعت دو و نیم بود. تصمیم گرفتم حاضر شوم. باید لباس عوض می کردم. به نمازخانه رفتم اما آنطور که باید می بود، نبود. آقای سبحانی (مسئول محترم سمت-برنامه شرکت برای خرید شیرینی و میوه و ...) برای استراحت آن‌جا بود. به هر حال شروع کردم به لباس عوض کردن و ایشان هم شروع کردند به تیکه انداختن. نظرشان این بود که شبیه دامادها شده‌ام البته بلافاصله نطرشان عوض شد و فرمودند شبیه عروس‌ها شده‌ای! البته درست می‌فرمودند دانشجوی مدافع عروس است. آن هم عروسی که در عقد چند داماد، دامادهایی با سمت دکتر و پروفسور.

با محمدرضا راهی دانشگاه شدیم. چیزی از ساعت سه نگذشته بود که جلوی اتاق دفاعیه بودیم. دانشگاه شلوغ بود اما خوشبختانه کسی ما را نمیشناخت. آن‌هایی که آشنا بودند را هم با وعده سر خرمن و دست گذاشتن روی عنصر طمع از حضور در جلسه دفاع منصرف کردم. (از حضور جمعیت، آن هم در وضعیتی که ممکن بود عملکرد خوبی نداشته باشم، هراس داشتم.)  شیرینی‌ها را روی میز جلوی اتاق گذاشتیم. وظیفه خطیر محافطت از شیرینی‌ها را به محمدرضا سپردم و خودم برای خرید میوه و ظرف بیرون زدم. در تمام مسیر به این فکر می کردم که آیا محمدرضا توان مراقبت از شیرینی‌ها را دارد یا نه!
به موقع برگشتم. محمدرضا در انجام ماموریتش موفق شده بود. فرصت انجام یک ارائه تمرینی وجود داشت. از قبل توی برنامه‌ام تمرینی در کار نوبد اما اینکه می خواستم کارها دقیقه نودی نشود باعث شده بود خیلی زودتر از موعد در دانشکده باشم. ایده ارائه را برای اینکه سر محمدرضا را گرم کنم، سرهم کرده بودم. شروع کردم به ارائه دادن، ارائه‌ای که بسیار تاثیرگذار افتاد. در همین حین بود که چندین اشکال اسلایدها را مشاهده و برطرف کردم. ارائه چیزی نزدیک به 45 دقیقه طول کشید. در حالی که باید 20 دقیقه‌ای تمام می‌شد!

وقت ارائه نزدیک شده بود. چندتایی از بچه‌ها هم آمدند. وحید، ساجد، پوریا مقدم و مردانه. وحید را خودم گفته بودم. ساجد را خدا رسانده بود. مقدم و مردانه هم چون از لباس‌های مرتبی که با حالت معمول من متفاوت بود بوهایی برده بودند و آمده بودند. اساتید هم بالاخره، بعد از تاخیری 15 دقیقه‌ای تشریف فرما شدند.


ادامه دارد

ساعت 20:20

علی رضوی
۲۲:۵۷۱۶
آذر

در دوره کارشناسی باید 140 واحد درس پاس کنید. هر رشته بنا به ویژگی‌های خودش ساختار خاصی دارد. درس‌ها، کارگاه‌ها و پروژه‌هایی که متناسب با نیاز رشته (البته نیاز آکادمیک که فاصله زیادی با نیاز واقعی صنعت دارد) لیست شده‌اند. برای آن‌ها وزنی به عنوان واحد در نظر گرفته‌اند و سیری تحت عنوان پیش نیازی و هم نیازی مشخص کرده‌اند. در رشته ما 3 واحد از مجموع 140 واحدی که باید بگذرانیم به "پروژه کارشناسی" تخصیص داده شده است. شرط گرفتن آن، گذران تعداد خاصی واحد است و معمولا دانشجوها در سال آخر کارشناسی با آن درگیر می‌شوند.

ترم هشتم. هنوز درگیر کنکور ارشد بودم و کوچکترین توجهی به پروژه کارشناسی نداشتم. میانه‌های ترم بود که در گفت و گوهای بچه‌ها اسمش را می‌شنیدم. سعی می‌کردم خودم را دور نگه‌ دارم تا تمرکز ذهنی‌ام را حفظ کنم. کم کم کارد به استخوان رسید. همه را میدیدم که در تکاپوی تعیین موضوع و جلب نظر اساتید از این طبقه به آن طبقه و از این اتاق به آن اتاق در رفت و آمد بودند. مهلت ثبت عنوان پروژه و تعیین استاد راهنما فرا رسیده بود و من هنوز کوچکترین حرکتی انجام نداده بودم. دست به کار شدم، یا بهتر است بگویم که دست به کارد شدم! 

از آن جا که ترم هفتم با دکتر کریمی درس موجودی را با نمره خوبی پاس کرده بودم (به نمره دیگران کاری ندارم و بابت همین نمیدانم نمره چندم کلاس را کسب کرده بودم ولی با توجه به آنچه از گوشه و کنار میشنیدم جزء سه نمره اول کلاس بودم) تا حدی مطمئن بودم به من اعتماد خواهد کرد. از طرفی هم میدانستم چون به صورت نسبی استاد سخت گیری است، کسی به سمتش نرفته است و برنامه‌اش خالی است. این شد که به صرف شروع آسان، سخت ترین مسیر را انتخاب کردم، مسیری که ده متر اولش سرازیری بود و صد کیلیومتر بعدی‌اش سربالایی.

از آنجا که شخصا باید ناجی زنجیره تامین نارکارآمد کشور می‌شدم، موضوعی در این باب برگزیدم! "پیش‌بینی تقاضای عمده فروشی، انتخاب مدل‌های مناسب با توجه به وابستگی تقاضای کالاهای مختلف"(عنوانی طولانی و دهن پر کن است اما متن مقاله را که بخوانید قدر همین تیتر هم مطلب دستگیرتان نخواهد شد!) قبلا تعدادی نرم‌افزار دیده بودم که در حوزه‌ای مشابه کار می‌کردند و قیمت بالایی هم داشتند. تصمیم گرفته بودم نمونه‌ای پیشرفته‌تر و کاراتر از آن را توسعه دهم. به فکرم رسیده بود که بخشی از این هدف را در قالب پروژه‌ام پیگیری کنم. این شد که موضوع فوق انتخاب شد. استادِ جان هم خرده‌ای بر موضوع نگرفته و تایید نمودند. اگر ذره‌ای به خودش زحمت می‌داد و از من می‌پرسید در این مورد چه میدانی و چه مطالعاتی داشته‌ای، هیچگاه اجازه انجام چنین پروژه‌ای را صادر نمی‌کرد. یحتمل زبانم که همواره بیشتر از درک و فهمم سخن می‌پراکند فریبش داده بود! 
پس از تصویب پروژه، هر روز به خودم وعده میدادم که از فردا کتاب‌هایی را که استاد معرفی کرده‌است، مطالعه می‌کنم. فردایی که برای مدتی با امتحانات پایان ترم، مدتی با کارآموزی تمام وقت در تترا و مدتی هم با اوقات فراغت آخر تابستانم در بیرجند (حقا وسط اوقات فراغت فرصت انجام پروژه نیست!) همزمان می‌شد و لذا به تاخیر می‌افتاد. گذشت و گذشت تا رسیدیم به ترم اول ارشد.

هر روز که سر کلاس‌های ارشد حاضر می‌شدم ذهنم پیش پروژه کارشناسی بود و همچنین پروژه‌ای که در تترا تعریف و مسئولیتش را قبول کرده بودم. هر وقت زمانی در اختیار داشتم خرج تترا می کردم و همچنان از تاخیر پروژه‌ام عذاب می‌کشیدم. یکی یکی همکلاسی ها را میدیدم که دارند دفاع می کنند و فارغ می‌شوند و من هنوز همان بار سنگین را حمل می کردم. تصمیم گرفتم کار را یکسره کنم. یک هفته تترا را کنار گذاشتم و پروژه را سر هم بندی کردم. اما حالا چه کسی جرات داشت پیش کریمی برود؟ از روزی که امضای تایید موضوع را گرفته بودم حتی کلمه‌ای هم با او صحبت نکرده بودم. انتظار داشتم در اولین دیدار پارچ آب سردی بر پیکرم بریزد اما خب به آن بدی که فکر می کردم نشد. تنها گفت که اگر نتوانم رضایتش را کسب کنم نخواهد گذاشت دفاع کنم که در این صورت باید قید شریف را میزدم. خب چیز مهمی نبود، خودم را برای بدتر از این هم آماده کرده بودم، برای سربازی با درجه سرباز صفر در یک نقطه مرزی محروم(شرایط سختی است اما آن را خدمت بزرگی میدانم).  

طی چند با رفت و آمد همان پروژه ناقص و درهم برهمی که طی یک هفته جمع شده بود را بازبینی و اصلاح کردم و نهایتا پس از صحبت هایی که در مورد محدودیت‌های زمانی دفاع با استاد داشتم، پذیرفت که دفاع کنم. خدا پدرش را بیامرزد، در حالی که پروژه برای خودم هم قابل قبول نبود، همراهی استاد قوت قلبی شد تا به همین اندک اصلاحات و تغییرات پروژه دل خوش کنم. هنگامی که اصلاحات نهایی شد مقرر شد هماهنگی‌های تعیین زمان جلسه دفاع را پیگیری کنم. خود استاد که وقت‌هایش نسبتا آزاد بود، می‌ماند استاد داور، دکتر شیخ سجادیه. برای هماهنگی با دکتر شیخ در روزی که می‌دانستم کلاس دارد به دانشکده رفتم. آسانسورها خراب بود و هر کس را می‌دیدی نفس نفس زنان از پله‌ها بالا و پایین می‌رفت. خصوصا استادها که اتاقشان در طبقات پنجم و ششم دانشکده بود و باید برای حضور در کلاس‌های درس طبق اول و دوم چندین طبقه پله نوردی می کردند. دکتر شیخ را در طبقه سوم دانشکده رویت کردم. وضعیتش از دیگر اساتید وخیم‌تر بود! از بیرون آمده بود. باید تا طبقه ششم می رفت و بعد هم تا طبقه دوم برمی‌گشت. (خداوند نصیب گرگ بیابان نکند، آن هم با پله‌های دانشکده صنایع) در بالا و پایین رفتن و نفس نفس زدن‌ها خواسته ام را با وی مطرح کردم و مقرر شد ایمیلی هماهنگ کنیم. 

روز سه شنبه هماهنگی اساتید انجام شد. وقت آن رسیده بود که با آموزش دانشکده برای روز شنبه هماهنگی انجام دهم.( روز چهارشنبه میلاد پیامبر و تعطیل رسمی بود) شماره آموزش دانشکده را از صباغی که به طور تصادفی در کوچه‌های اطراف دانشگاه شریف دیدمش، گرفتم. "الو خانوم رستاد...." هنوز داشتم توضیح میدادم که از کوره در رفت. "آقای رضوی! ساعت سه عصر سه شنبه زنگ زدی و می خوای برای روز شنبه جلسه دفاع هماهنگ کنی؟ اصلا فرم دعوت اساتید رو پر کردی؟! ما باید اعلامیه دفاع رو توی برد هم بزنیم!" خب، باید عرض کنم که تمامی این موارد را به نوعی میدانستم و اصلا علت تاخیری هم که داشتم این بود که زمان جلسه به گونه‌ای هماهنگ شود که کسی حضور نداشته باشد! مثل اینکه تا حد خوبی به هدفم نزدیک شده بودم.  ادامه مذاکراتم با رستاد نتیجه داد. "شنبه می‌تونی بیای و هماهنگی‌های جلسه رو انجام بدی." منم از خدا خواسته گفتم: "چشم، ساعت هشت صبح شنبه خدمت میرسم." 

الان ساعت حدود یازده شب پنجشنبه است. هنوز کاری برای شنبه انجام ندادم. روی فردا حساب کردم. امیدوارم از اون فرداهایی نباشه که کارم رو به اینجا کشونده و امیدوارم خدای فردا و البته خدای شنبه، همون خدایی باشه که کمک کرده به اینجا برسم.


علی رضوی
۰۰:۰۴۱۶
آذر

روزی را یادم می‌آید که درآخرین ردیف نیمکت‌ها نشسته بودم. ستار (همکلاس افعان که به خاطر تعلیق افاغنه از تحصیل چند سال عقب افتاده بود و چندسالی از من بزرگ تر بود) هم کنارم نشسته بود. هنوز معلم وارد کلاس نشده بود. کلاس پر از سر و صدا بود. بین دو نیمکت جلویی دعوا شد. گویا شوخی غیرمناسبی با هم کرده بودند، از افعالی که بچه‌ها در کوچه و خیابان می‌آموزند ولی معنا و مفهومش را نداسته و صرفا تقلید می‌کنند. وسط دعوا ناگهان به من هم اتهام زده شد. در حالی که اصلا روحم هم خبر نداشت چه چیز بین آن‌ها گذشته است و قضیه از چه قرار است. دعوای بین دو نیمکت خاتمه یافته بود و این من بودم که برای برخورد با او در موردش به اجماع رسیده بودند. امیر را میدیدم که با لحن تندی داشت به من وعده زنگ آخر می‌داد. 

فکر نمی‌کردم قضیه جدی باشد و با خود می‌گفتم مثل اکثر وعده‌های زنگ آخر اتفاق خاصی نخواهد افتاد. هنگام بازگشت از مدرسه، تقریبا سه کوچه از مدرسه دور شده بودم و دو کوچه تا خانه مادربزرگ مانده بود که صدای همهمه ای شنیدم. برگشتم و لشکری از بچه‌های مدرسه را دیدم. جلوی لشکر امیر بود که با چهره‌ای در هم و عصبانی به سمت من می‌آمد. ایستادم تا با لشکر مواجه شوم! من و امیر در چشمان یکدیگر خیره شده بودیم و منتظر زنگ دعوا بودیم. در این حین امیر دیگری(که با عنوان امیر 2 از او یاد خواهم کرد) شروع کرد علیه من سخنرانی کردن و اتهام بافتن. علت حضورش را اصلا درک نمیکردم و اصولا هیچ جایگاه منطقی‌ در این دعوای غیرمنطقی براش متصور نبودم. از طرفی هم خودم را در برابر یک دعوای تحمیلی می‌دیدم. دعوایی که دلیلش مظلومیت بیش از حدی بود که تا آن موقع از خودم نشون داده بودم. به ناگاه همه نفرت هایی که در این چند سال در درونم جمع شده بود را در انگشتام جمع کردم. امیر2 (هیچکاره دعوا) هنوز در حال تکلم بود و دهانش را برای ادای صدایی تا جای ممکن باز کرده بود که ناگهان تمامی نفرت هایم را آزاد کردم. سیلی محکمی به صورت امیر2 زدم.

صدای سیلی بر جمعیت غالب شد. سکوت همه جا را فرا گرفت، طوری که صدای آبی که از وسط کوچه می‌گذشت به گوش میرسید. دندان شیری امیر2 که شل شده بود و وقت افتادنش بود صحنه را تماشایی‌تر کرد. دهان امیر2 خونی شده بود، دستش را بر روی دهانش گذاشته بود و با وجود لرزشی که بر اندامش افتاده بود، در چشم های من خیره شده بود. دیگر حتی جرات فرار کردن هم نداشت، گویی می خواست از من اجازه مرخص شدن بگیرد! سکوت همچنان ادامه داشت. من حرکتم را انجام داده بودم و این امیر بود که باید حرفی می‌زد یا اقدامی می‌کرد. جمعیتی که تا چند لحظه پیش پشتوانه امیر بودند اکنون و پس از دیدن سرخی خون ترسیده و پراکنده شده بودند. امیر پشتش را خالی می‌دید. ضربه کاری بود و او هم که ید طولانی در دعوا و بزن بزن داشت ترسیده بود. نهایتا با زبانی که سخت تکلم می‌کرد وعده زنگ آخر را با وعده آقای مودی(ناظم مدرسه) جایگزین کرد.

می‌دانم که زدن و ناکار کردن هیچ افتخاری ندارد، اما به یکبار تجربه‌اش می‌ارزید. به اینکه تصویر غلطی که از من ایجاد شده بود را تصحیح کنم، به اینکه به بعضی‌ها بفهمانم قرار نیست همیشه آن‌ها قلدر باشند و از طریق کارشان را پیش ببرند. درس‌های بزرگی هم از این دعوا گرفتم. بزرگ‌ترینش این بود که به مگس‌های دور شیرینی اعتماد نکنم، به جمعیتی که به فرض برتری امیر همراهش شده بودند تا در پیروزی‌اش بر من شریک شده و شاید در این وسط مشت یا لگدی هم نثار من و بعدا به آن اظهار فضل کنند. جمعتی که تا خودش را ذره‌ای در معرض خطر احساس کرد پراکنده شد و فرار کرد. و این فرار بود که امیر را ناتوان کرد. میدانستم که هرگونه دعوا بین من و امیر به شکست من منجر می‌شود اما فرار آن جمعیت ضربه‌ای به امیر وارد کرد که من هیچوقت نمی‌توانستم.
خوشبختانه این دعوا ختم به خیر شد. فردای دعوا مادر امیر2 به مدرسه آمد و آقای مودی را از جزئیات حادثه مطلع کرد. من، امیر، امیر2 و سعید(شخصی که رکن اصلی ایجاد دعوا بود! ولی خیلی زود خودش را کنار کشیده بود) به دفتر مدرسه فراخوانی شده و هر کدام با "بیست ضربه شلنگ جیری قرمز رنگ در کف دست هایمان" پذیرایی شدیم تا شیرینی این دعوا برای همیشه در اذهانمان ماندگار شود.

علی رضوی
۰۰:۱۹۰۳
آذر

مدرسه مان حیاط بزرگی داشت. زنگ های تفریح حدود 500 دانش آموز در آن حضور داشتند. با وجود حضور فعال ناظم مدرسه‌، کنترل کردن این تعداد دانش‌آموز به هیچ وجه ممکن نبود. بازی‌های ساده‌ای داشتیم. بیشتر دزد و پلیس بازی می‌کردیم. 2 تیم می‌شدیم و ابتدا به قید قرعه یک تیم باید افراد تیم دیگر را می‌گرفت، لازم نبود کاملا افراد متوقف شوند. همین که دست پلیس به دزد می خورد بازداشت می‌شد. اینکه پاهای بلندی داشتم کمک می کرد سریع باشم. هر وقت قرار به بازی بود بچه‌ها از من می‌خواستند در تیم آن‌ها باشم. هنوز زنگ تفریح نشده یارگیری می‌کردیم که مبادا ثانیه ای از وقت پانزده دقیقه‌ای مان را از دست بدهیم. حیاط مدرسه بجز چند درخت کاج که می‌شد برای فرار از دست پلیس ها از آن استفاده کرد چیزی نداشت. فقط سرعت چاره ساز بود و گاهی هم حرکات بدن و جاخالی دادن! این بازی ها اصولا بدون آسیب و صدمه نبود. دست و پای شکسته و لباس های پاره پوره کم نداشتیم. من هم بی نصیب نبودم.

یک روز که هوا هم قاعدتا سرد بود، چون کلاه پوشیده بودم، مشغول بازی بودیم. درست در کنار دیوار دفتر مدیر مدرسه، یکی از پلیس‌ها به من نزدیک شد و مجبور شدم برای فریبش یک بدن به چپ نشان بدهم تا بعد به راست فرار کنم. فرار موفقی بود، کل زنگ تفریح دنبالم بودند اما نتوانستند مرا بگیرند. ادامه بازی موکول شد به زنگ بعد. چون تمام زنگ تفریح را دویده بود خیس عرق بودم. به سمت آبخوری رفتم تا دستی به سر و صورتم بکشم. بعد از اینکه ابی به صورتم زدم متوجه شدم دستم قرمز شده است اما نمی دانستم چرا. هر دفعه که دست به پیشانی ام می‌کشیدم رنگش تیره تر می‌شد. کلاهم را برداشتم. تازه فهمیدم جه خبر است. مثل اینکه آن حرکت فریبنده کار دستم داده بود. به راست رفته همان و چاک خوردن ابرو همان.

مرا به همراه یکی از دانش‌آموزان سال بالایی فرستادند به خانه جده پایینی(مادربزرگ مادری). راهی بیمارستان شدیم. کنار خیابان تاکسی گرفتیم. طبق معمول آن زمان یک پیکان نارنجی رنگ بود. جالب این بود که معلم پرورشی مان (خانم وردی) هم سوار همان تاکسی شد تا راهی اداره آموزش و پرورش شود. اخبار را که از مادربزرگ جویا شد، دستش را داخل کیفش برد و یک ویفر به من داد. یک ویفر با طعم توت فرنگی و بسته بندی صورتی رنگ. از ادامه مسیر فقط فکر کردن به این مهربانی را به یاد دارم. همه چیز در بیمارستان خیلی زود گذشت. فقط چند پرسش پرستار هنگام بخیه زدن را خاطرم هست : اسمت چیه؟ علی؟ کلاس چندمی؟ پرستارهای خوبی بودند، خوب تقسیم کار کرده بودند. یکی با این پرسش‌ها مشغولم می‌کرد و دیگری بخیه می‌زد.

عاقبت با 4 بخیه روی ابروی چپ با بیمارستان وادع کردم، چندی بعد هم برای باز کردن بخیه ها به بیمارستان رفتم. خیلی ها یادگاری هایشان از این اتفاقات را از دست دادند اما من هنوز رد آن چای بخیه را روی ابرو چپم دارم. جایی که بعد از آسیب در آن مویی نروییده است. شاید نگاهم به این زخم کمی فانتزی باشد اما دوستش دارم. خیلی وقت ها که جلوی آینه می‌ایستم مرا میبرد به آن سال‌ها و یاد آن آدم ها را در ذهنم زنده می‌کند. باور دارم که یادآوری آن همه خاطرات خوب، دوستی‌ها، صداقت و  پاکی که تلنگری است برای بازگشت به آن معصومیت ارزش چند موی ناقابل ابرو را دارد.

 

علی رضوی