انسان

اهل فراموشی است اما همه چیز را از یاد نمی برد

اهل فراموشی است اما همه چیز را از یاد نمی برد


۳ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

۰۰:۰۹۲۸
دی

در بین آخرین نفرات صف ایستاده‌ام. آفتاب از پشت سر می تابد. مراسم آغازین تمام شد اما از کلاس رفتن خبری نیست. " به راست راست، اندازه دست دو دست باز از هم فاصله بگیرین، به چپ چپ، هر کسی همونجایی که هست بشینه.... آقاجان با شما هستم! بشین!!! " 

خبری از سخنران نیست. معمولا وقتی سخنرانی طولانی در پیش باشد میگویند روی زمین بنشینیم. با نشستن روی زمین مشکلی ندارم اما چرا باید روی زمین بنشینیم؟ هر چند ته دلم بابت اینکه سر کلاس نمی روم خوشحالم ولی کنجاوی ام دارد اذیتم می‌کند. اینطور که اعلام می‌شود آزمون است. آزمونی که تا به حال چیزی در موردش نشنیده‌ام. حتما چیز مهمی نیست و الا قبلا می گفتند قرار است آزمون بگیرند. 

نفرات اول صف هر کلاس دفترچه ها را توزیع می‌کنند. باید پاسخ‌های درست را با ضربدر مشخص کنیم. تازه یک مداد استدلر خریده‌ام. از این مدادها خیلی خوشم می‌آید، شاید به خاطر رنگ قهوه‌ای اش، شاید هم به خاطر اینکه استوانه‌ای است. نصف بیشتر پاک کنم را خورده‌ام! ولی خب با همین مقداری که مانده است کارم راه می‌افتد. دارد به مرحله‌ای می رسد که تنها کاربردش زدن توی سر همکلاسی هاست. خب باید اولین نفری باشم که سوال ها را جواب میدهد. بهتر است سریع تر شروع کنم.... خوب شد اولین نفر برگه را تحویل دادم، از شر این آزمون مسخره خلاص شدم!


مدتی بعد:

ناظم مدرسه آمد در کلاس و یک نامه به من داد. قطعا دسه گلی به آب نداده‌ام که بخواهند خانواده را احضار کنند. لابد پول می خواهند. می‌گوید باید همراه یکی از والدینم در جلسه‌ای شرکت کنم. آقا علی آبادی، معلم‌مان، هم تاکید می‌کند که حتما باید بیایند. نامه را مثل همیشه اول به مامان نشان می‌دهم. می‌گوید خودش می‌آید.

اینجا را قبلا هم آمده ام.کانون شهید مطهری. یکبار با بچه‌های مدرسه آمده بودیم. آن دفعه برایمان نمایش و مسابقه اجرا کردند. من هم برای یکی از مسابقه ها شماره‌ام در گردونه انتخاب شد و شرکت کردم. اول هم شدم و جایزه گرفتم. ایندفعه اما باید به قسمت دیگری برویم، سالن اجتماعات. کمی دیر رسیدیم و جلسه شروع شده است. آقای علی آبادی در صف سوم یا چهارم نشسته است. سلام می کنیم و در یکی از صف های انتهای سالن می‌نشینیم. یک سری آدم‌ها سخنرانی می کنند که از حرف هایشان سر در نمی آورم. مثل اینکه قرار است از دانش‌آموزان برتر شهرستان تقدیر کنند. اسم دانش‌آموزان و معلمشان را می خوانند. هر دانش آموز با معلمش رو سن می‌رود. اسم من را هم می خوانند. رتبه سوم آزمون بنیه علمی در پایه چهارم ابتدائی! یادم نمی‌آید در چنین آزمونی شرکت کرده باشم. آها!!! همان امتحانی که روی آسفالت و زیر آفتاب گزنده ظهر داده بودیم. اما من که زودتر از همه برگه را تحویل دادم...دیگر به چند و چونش فکر نمی کنم باور کردنی نیست اما باید باور کنم. از کنار مامان بلند می‌شوم. آقای علی آبادی در کنار ردیفی که نشسته بود ایستاده است. نگاهش به من دوخته شده است. دستم را می‌گیرد و با هم به بالای سن می رویم. قامتش راست شده است. من فقط به آقا معلم نگاه می کنم تا هر کاری می کند من هم انجام دهم. به هر کسی که دست می‌دهد بعد هم من دست می‌دهم. به هر کدام مان یک برگه تقدیرنامه و یک پاکت می‌دهند. همه ماجرا همین چند لحظه بود. خیلی سریع پایین آمدم و دویدم به سمت مامان. جلسه تمام شد.

یادم نیست در آن پاکت چه بود. اصلا برایم مهم نیست. همانطور که اصلا برایم مهم نبود رتبه ای آورده‌ام. آن موقع هیچ چیز برایم مهم نبود. من فقط دوست داشتم بدانم و بدانم و بدانم اما نمی دانستم برای اینکه می دانم از من تقدیر خواهند کرد. اما حالا که برمی‌گردم چیزهایی هست که برایم مهم است. مثل حضور مادرم، مثل نگاه آقای علی آبادی، مثل نگاهش در چهره دیگران وقتی روی سن با آن‌ها دست میداد.

علی رضوی
۲۲:۳۱۲۲
دی

معلم ورزش بعضی از بچه‌ها فراخوانده بود. مهم نیست با ما چه کاری دارد، همین که کلاس را پیچانده‌ایم به اندازه کافی ارزشمند است! زنگ ورزش یکی از کلاس‌هاست و نباید مزاحم‌شان شویم. به دستور معلم 2 سطل آشغال را به قسمت پارکینگ مدرسه می‌بریم و دروازه می‌سازیم. آقا معلم قوانین یک ورزش جدید را به ما می‌گوید، هندبال! تا آن روز چیزی از هندبال نشنیده بودم. قرار است توپ را با دست شوت کنیم، اما اندازه توپی که در اختیار داریم برای دست‌های کوچک‌مان بزرگ به نظر می‌رسد. فکر نمی‌کنم این ورزش برای سن و سال ما مناسب باشد!

قانون اول: فقط 3 گام در حالی که توپ رو حمل می کنن می تونین بردارین.
قانون دوم: اگه خواستین بیشتر راه برین یه بار می تونین توپ رو بزنین زمین و دوباره هم سه تا گام راه برین.
قانون سوم: اگه خواستین بیشتر از 6 گام راه برین باید با هر قدمی که برمیدارین یه بار توپ رو به زمین بزنین.
قانون چهارم: به دورازه بان خودتون پاس ندین.
قانون پنجم: موقع زدن پنالتی یا اوت پاتون باید روی خط ثابت باشه.
قانون ششم: نمی تونین وارد محوطه جلوی دروازه بشین، برای این که به دروازه نزدیکتر بشین باید خودتون رو پرت کنین.
قانون هفتم: بدترین جا برای گرفتن توپ بین دست ها و پاهای باز شده دروازه‌بان است، یعنی یه یه جایی یه کم پایین‌تر از کمر دروازه‌بان. بهتر که ضربه تون غیر مستقیم باشه، یه جوری بزنین که نیم متر جلوتر از پای دروازه بان بخوره به زمین.

معام قوانین را گفت و حدود نیم ساعت با همان توپ تمرین کردیم. هنوز از باقی ماجرا خبر نداشتیم تا اینکه رضایت‌های شرکت در مسابقات را تحویل‌مان دادند. به همان نیم ساعت تمرین اکتفا کردیم. برای پوشیدن لباس‌های نارنجی رنگ تیم مدرسه لحظه شماری می کردم.

بازی اول را بردیم. حریف ضعیفی داشتیم که باقی بازی هایش را هم باخت. بازی دوم اما از همان اول کلی هیجان داشت. حریفمان تیم دبستان رودکی را شکست داده بود. پسرخاله امیر (همان که قبلا قصد داشت بعد مدرسه خدمتم برسد، بعد آن ماجرا حسابی با هم دوست شدیم) بازیکن تیم رودکی بود، لذا می دانستیم که تیم خوبی هستند و اگر کسی آن ها را شکست داده باشد، حریف سختی خواهد بود. کاش در موردشان چیزی نمی دانستیم. هنوز بازی شروع نشده همه خودشان را باخته بودند. فقط من بودم که نسبت به برد قبلی شان بی تفاوت بودم. اگر آن ها یک بازی را با اختلاف کم برده‌اند، ما بازی قبلی مان را با اختلاف زیادی برده‌ایم، پس نباید بازی نکرده بازنده باشیم. 

روحیه‌ها کار دستمان داد. خطاهای مسخره، اخراج، از دست دادن پیاپی توپ‌ها تمام چیزی بود که انجام می‌دادیم. حتی وقتی که گل می خوردیم و می‌خواستیم بازی را شروع کنیم، خطا می‌کردیم. وسط زمین ایستاده بودم و اطراف را نگاه می‌کردم. فکر می‌کردم با این می‌شود این وضع را تغییر داد؟ لباس را کشیدم روی صورتم تا عرق هایم را خشک کنم، همین که صورتم را خشک کردم چشمم به ورودی سالن افتاد. پدرم بود که مرا صدا می‌زد. دایی محمد هم همراهش آمده بود. این بدترین تصویری است که می تواند ببیند، تصویر یک بازنده. نه! اگر این تیم‌ هم قصد باختن داشته باشد من نمی‌توانم بازنده این بازی باشم.

آواخر بازی بود و با اختلاف زیادی عقب بودیم. حداقل سه گل. خب برای بردن تنها یک چیز نیاز دارم. باید قوانین را رعایت کنم. کافی است بدون خطا به محوطه تیم حریف برسم و طبق آخرین قانون شوت بزنم. توپ ها در وسط زمین به من می‌رسید. می‌دانستم باید چه کاری انجام دهم، اما هنوز در توانمندی خودم تردید داشتم. تردیدی که در حرکاتم نمایان بود. این تردید لحظه هایی به وجود می‌آورد که تصمیماتی برق آسا می‌طلبید. تصمیماتی که به خوبی می‌گرفتم. تقریبا تمامی توپ‌هایی که به من رسید تبدیل به گل شد. ورق برگشت. اکنون این ما بودیم که با اختلاف سه گل از حریف پیش بودیم. همه منتظر سوت پایان بودند. تیم ما برای اینکه پیروزی را جشن بگیرد و تیم حریف برای اینکه به این ناتوانی خاتمه دهد.

بازی تمام شد. نمی دانستم چطور باید خوشحالی ام را نشان دهم. هنوز باورم نمی‌شد. دوباره وسط زمین ایستاده بودم و اطراف را نگاه می‌کردم اما این بار احساس کاملا متفاوتی داشتم. باز هم سردرگم بودم، اما از جنسی دیگر. آقا معلم به سمت من آمد، دستش را دور گردنم انداخت و پیشانی‌ام را بوسید. (قطعا در آن شرایط بعد از بازی اگر من بودم کسی را نمی بوسیدم!) حالا باور میکنم که تمام شده است. باور می کنم که من کار را تمام کرده‌ام. من توانسته‌ام. من به درد خورده‌ام. این بوسه واضح ترین شرحی بود که می‌شد بر عملکرد من نوشت. معلم پیش از من به سمت خروجی سالن می‌رود و آنجا با پدرم دست می‌دهد، از این که پدرم با افتخار با او دست می‎‌دهد، احساس افتخار می‌کنم. رضایتی از بالاتر را متصور نیستم. حالا باید این پیروزی را با پدرم و دایی محمد تقسیم کنم.

بردن این بازی یک معجزه بود. معجزه‌ای که در بازی بعدی تکرار نشد. در این بازی تعریف یکی از بازیکن‌های حریف را شنیده بودیم و خودباختگی‌مان باعث شد او به راحتی چند گل بزند اما در بازی بعدی به گونه‌ای در مورد تمامی بازیکنان حریف غلو شد که تیم از پیش‌باخته‌مان را به هیچ‌وجه نمی‌شد نجات داد. در پایان مرحله گروهی دو برد و یک باخت داشتیم. دو تیم دیگر هم با ما هم وضعیت بودند که ما بر اساس تفاضل گل پایین‌تر حذف شدیم.

بعد از این مسابقات برای عضویت در تیم هندبال شهرستان دعوت شدم که بعدا در موردش مختصری خواهم نوشت.

علی رضوی
۲۰:۰۶۰۴
دی

بجز اساتید تنها پنج نفر دیگر در جلسه حاضر هستند. سیاست‌های تحریمی جواب داده است. آخرین نفری که به اتاق وارد می شود من هستم. در را پشت سرم می بندم. به خاطر همان چیزی که خبر جلسه دفاع را بایکوت کرده بودم. چراغ ها را قبلا خاموش کرده‌ام. اتاق یک چراغ کم دارد. چراغی که بین اساتید و جایگاه مدافع نوسان کند. یک بازجویی در پیش است، بازجویی که شاید به شکنجه منتهی شود. در جایگاه می‌ایستم و نفسی عمیق می‌کشم. امروز به اندازه کافی ذکر گفته‌ام. بسم الله الرحمن الرحیم.

ارائه تمرینی زبانم را روان کرده است. ناخودآگاه موضوعات در ذهنم اولویت بندی شده‌اند. زمان را با نفس‌هایم می‌شمارم. گاهی اوقات اولویت‌ها به هم می‌ریزد. سر زبانم ترافیک می‌شود. سریع سرعتم را کم می‌کنم تا صدای تصادف‌ها را کسی نشنود. چشمم بیشتر به پرده‌ ارائه است. انتهای اتاق را نمی بینم. تاریکی و چشم های خسته‌ام مانع می‌شوند. سایه پرده‌های عمودی اتاق بر روی صورت دکتر کریمی می لغزد. خستگی کلاس‌های درس بر صورتش نمایان است. دکتر سجادیه انرژی بیشتری دارد، پیاپی دستش را به سمت بشقاب پذیرایی می برد تا انرژی که دارد را حفظ کند. 

دیگر تمایلی برای توضیحات بیشتر ندارم. به همان نوشته‌های روی پرده کفایت می‌کنم. با آن‌ها احساس نزدیکی می کنم. با دستم آن‌ها را لمس می‌کنم. آخ، برای این کلمات چقدر وقت گذاشته‌ام، چقدر استرس کشیده‌ام! هنوز صحبت‌هایم با خودم تمام نشده که می پرم وسط حرف‌های خودم، نکند دست زدن به پرده کار اشتباهی باشد؟!

تمام شد، اینقدر زود که وقتی می خواستم بگویم این پرده آخر نمایش است تردید کرده بودم. ساعتم را برای اولین بار نگاه می‌کنم. درست در زمان استاندارد.  خودم را برای ضرباتی پیاپی از دو سو آماده کرده‌ام. دکتر کریمی سکوت کرده است. نگاهی خسته اما رضایت بخش دارد. دکتر سجادیه شروع کرد. چند سوال. هنور سوال‌هایش را تمام نکرده پاسخش را می‌دهم. ردی از پاسخ‌ها در نوشته‌ها می‌جوید اما اعتراف میکنم که آن‌ها را در ذهنم نگاه داشته‌ام. به گفته‌هایم اعتماد می‌کند و سری به نشان رضایت تکان می‌دهد. حالا نوبت دکتر کریمی است. حرفی نمی‌زند تنها تاکید دوباره بر گفته‌های دکتر سجادیه.

اساتید از بچه‌ها می‌خواهند که آن‌ها را برای تصمیم گیری تنها بگذارند. پس از حدود نیم ساعت متوجه حضور آن‌ها می‌شوم. پشت در اتاق دفاعیه لحظه شماری می‌کنیم. حرف‌هایشان دلگرم کننده است اما کمکی به تسکین درد کمرم نمی کند. تا کنون ایستادنی اینقدر راست و ثابت را تجربه نکرده بودم. صحبت‌ها و تماس‌های تلفنی نامربوط اساتید پایان می‌یابد و به اتاق احضار می‌شوم. حباب ترکید. نوزده تمام.

لبخندی بر لب دارم. چهره‌ام تمام استرس‌های قبل از دفاع را به تمسخر گرفته‌است. اکنون میخواهم با غول‌های قصه عکس یادگاری بگیرم. یک شکارچی که بر بالای سر شکارش ایستاده و شکارهای بزرگتری را در ذهنش تصویر می‌کند.

علی رضوی