انسان

اهل فراموشی است اما همه چیز را از یاد نمی برد

اهل فراموشی است اما همه چیز را از یاد نمی برد


۰۰:۲۰۰۷
آذر

به دانش‌آموزها گفتند که هر کس مایل است در آزمون ورودی تیزهوشان شرکت کند باید 2 هزار تومان برای هزینه ثبت نام به مدرسه پرداخت کند. من که نمیدانستم تیزهوشان یا همان استعدادهای درخشان چیست اما چیزی که به من گفته شده بود را به مادرم منتقل کردم. او هم 2 هزار تومان را به من داد. خاطرم هست که لای کتابی گذاشت و بعد هم به مدرسه تحویل دادم.
میان کارتون‌های تلویزیون و بازی‌های کوچه وقتی برای درس خواندن باقی نمی‌ماند. اصولا درس خواندنی هم لازم نبود. سر کلاس درس، آن وقت‌هایی که سرعت وزش باد کم می‌شد و رقص ابرها متوقف می‌شد، به درس گوش می‌دادم و همان کفایت می‌کرد. (دلم بدجور برای رنگ صورتی گچ های قرمز تنگ شده است) برای تیزهوشان هم داستان همین بود، برنامه‌ای برای درس خواندن نداشتم و نمی‌دانستم چه آزمونی پیش رو دارم و چقدر می تواند بر آینده‌ام تاثیرگذار باشد.
پدر و مادرم معمولا تا عصر مشغول کار بودند. مادرم ساعت 4 از روستا می‌رسید و پدرم که صبح ساعت 6 خانه را ترک می‌کرد حوالی ساعت 6 بعد از ظهر به خانه برمی‌گشت. شاید زمان کمی برای با هم گذراندن داشتیم اما همین زمان کوتاه را واقعا "با هم" بودیم. مادرم کتابی به اسم "هوش" برایم خریده بود. سه تایی می‌نشستیم و مسئله‌هایش را حل می‌کردیم. کتاب را هنوز دارم، صحیح و سالم و خط نخورده. هیچوقت آن کتاب را به قصد قبولی در آزمونی نخواندم. فقط دوست داشتم که بدانم و بدانم. دانستی که حکم تفریح را داشت و من، بابا و مامان را دور هم جمع می‌کرد تا سوال ها را با همفکری پاسخ بدهیم. چقدر خوب همه‌ی جواب‌ها را پیدا می‌کردیم و چقدر این جواب ها برایم لذت بخش بودند. لذت بخش‌ترین‌ها آن‌هایی بودند که بابا جواب اشتباه می داد و من پاسخ درست می دادم. همینقدر ساده به من اعتماد به نفس می داد. (از اینکه زندگی از هم دورمان کرده ناراحتم، از اینکه گاهی حقیقت فداکاری هایش را نفهمیدم ناراحتم، از اینکه الان پیشش نیستم تا دست هایش را ببوسم ناراحتم، از اینکه وقتی به او می‌رسم نمیدانم چگونه از او تشکر کنم، ناراحتم.)
برای آزمون فقط همان یک کتاب را خوانده بودم. نه کلاسی رفته بودم و نه دوره‌ای شرکت کرده بودم. روز آزمون هم استرس خاصی نداشتم چون درس و مدرسه را یک تفریح می‌دانستم. آزمون در مدرسه خودمان برگزار نمی‌شد. دقیق خاطرم نیست اما با ماشین یکی از مسئولین مدرسه به محل آزمون رفتیم. من بودم و چند دانش آموز دیگر. مدت زیادی برای شروع آزمون انتظار کشیدیم. در این مدت مداد و پاک کنی با نشان سازمان استعدادهای درخشان به ما دادند تا برای آزمون از آن استفاده کنیم. مدادش را برای مدتی طولانی نگاه داشته بودم اما مدتی است که از آن بی خبرم. ناگفته نماند که عادت داشتم مقاومت همه چیز را با دندان هایم امتحان کنم لذا پاک کن بعد از مدت کوتاهی قطعه قطعه شد و مداد هم به یک اثر هنری از رد دندان هایم تبدیل شده بود. بگذریم برگردیم به آزمون. سوال‌های هوش را با اعتماد به نفس جواب دادم و تازه رسیدم به قشنگی‌های آزمون. بخشی از سوالات درباره‌ی انرژی هسته‌ای و حضور در ایستگاه فضایی بود. طبیعی است که آن موقع کسی جایی درباره این موضوعات حرفی نمی‌زد، مگر شبکه‌ی محترم چهار سیما! وقتی پدر و مادرم سر کار بودند، من خانه مادربزرگ بودم. مهمترین کاری که در این زمان انجام می‌دادم لج کردن با دایی‌ها بود که از متولدین محترم دهه‌ی 60 بودند. همیشه دعوا سر این بود که دایی‌ها می‌خواستند فوتبال ببینند و من فقط می‌خواستم یک موضع مخالف داشته باشم. سرانجام این لجبازی‌ها این بود که همه مجبور می‌شدیم شبکه چهار را تماشا کنیم. خوشبختانه همواره مورد حمایت مادربزرگ (جده) بودم و دایی‌ها معمولا مورد غضب ایشان واقع می‌شدند و نهایتا با جمله‌ی "چیکار بچه دارین" من به عنوان برنده اعلام می‌شدم! خلاصه این که مستندهای شبکه‌ی چهار کارساز شد و سوال ها را خیلی خوب جواب دادم.
با این که این آزمون برای من یک موفقیت بود اما چیزهایی را سر آزمون تجربه کردم که هنوز آزارم می‌دهد. تا آن موقع دنیا را پاک و معصوم تصویر می‌کردم اما برای اولین چهره‌ی زشت بی عدالتی را دیدم. اینکه مراقبی دانش‌آموزی را می‌شناخت و به او کمک می‌کرد شاید الان و با توجه به گستردگی فسادی که شاهد آن هستیم ناچیز به شمار بیاید اما ذات آن بی‌عدالتی است. خنده و یا اخم مراقب به دانش آموزان مختلف، بی‌عدالتی بود. شاید این چیزهای کوچک، ارزش فریاد برآوردن نداشت اما سکوتی را رقم می‌زد که در پس آن کسی به خود اجازه می‌داد برای انتقام گرفتن از یک بی عدالتی، جایی دیگر به صورت عدالت چنگ بیاندازد.
 

علی رضوی
۰۱:۱۴۰۵
خرداد

حضورم در تیم‌های ورزشی مدرسه به هندبال محدود نمی‌شد. خوشبختانه به عنوان عضوی از تیم فوتسال مدرسه هم برگزیده شده بودم. تیمی که ترکیبش تقریبا با تیم هندبالمان تطابق داشت.

توی کوچه که بازی می‌کردیم یکی از بچه‌ها چند اصل و تکنیک خیلی ساده که در کلاس فوتبال آموخته بود را برایم توضیح داد. من هم سعی کردم به همان اصول پایبند باشم و مدام در بازی کردنم لحاظشان کنم. تکنیک هایی که از او آموخته بودم، روش‌هایی بودند که برای دفاع کردن به کار می‌آمدند و این شد که وقتی خواستند ترکیب تیم مدرسه را مشخص کنند پست دفاع را به من دادند.

از چند بازی اول مسابقات چیزی خاطرم نیست. جایی را به خاطر می‌آورم که با اولین چالش مواجه شدیم. بازی را دو بر یک جلو بودیم که یک ضربه آزاد نصیب تیم حریف شد. ضربه که زده شد من پریدم تا با سر منحرفش کنم اما اثر خوبی نگذاشتم و توپ منحرف شد، رفت گوشه‌ی دروازه‌ی خودمان! حالا من بودم و کلی نگاه طلبکار.

بازی را با استرس زیادی ادامه دادم تا اینکه رسیدیم به ضربات پنالتی. چقدر می ترسیدم که اینجا هم خرابکاری کنم. از سه ضربه پنالتی آخرینش را به من سپرده بودند. از دو پنالتی اول تیم ما هیچکدام گل نشد و تیم حریف هم یک پنالتی را تبدیل به گل کرد. حالا نوبت من بود. اگر گل می کردم، می‌شد به گل نکردن تیم حریف امیدوار بود و اما اگر گل نمیکردم یک تنه باید بار شکست را به دوش می‌کشیدم. ضربه را به سمت چپ دروازه زدم. ارتفاع کمی داشت. دروازه‌بان به سمت توپ حرکت کرد و پنجه هایش را هم به توپ رساند اما نتوانست جلوی گل شدنش را بگیرد.

برای چند ثانیه امیدهایم را زنده نگه داشته بودم تا اینکه پنالتی سوم حریف هم گل شد تا با دست خالی راهی مدرسه شویم. هنوز این زمزمه را می‌شنیدم "اگر گل به خودی..."

ما بازنده شده بودیم و دیگر همه چیز را تمام شده می‌انگاشتیم اما مثل اینکه جایی از قضیه اشکال داشته است. دروازه‌بان تیم حریف که در طول بازی بیشتر شوت‌هایمان را گرفته بود و در پنالتی‌ها هم خیلی خوب عمل کرده بود چند سالی از ما بزرگتر بوده و به صورت غیرقانونی در مسابقات شرکت کرده است. باید دوباره به میدان برگردیم.

بازگشتمان با یک روحیه مضاعف همراه بود. روحیه‌ای که کمک کرد تا فینال مسابقات هم پیش برویم، یک فینال نزدیک و نفس‌گیر. دوباره خورده بودیم به تیم پسر خاله‌ی امیر، همان تیمی که در هندبال ما را شکست داده بود. 

خوب بازی می‌کردیم و طرف مقابل هم خوب دفاع می‌کرد. تا لحظات پایانی بازی توپی از خط دروازه‌ها رد نشده بود. توپ در نزدیکی نقطه کرنر سمت چپ دروازه ما و در اختیار تیم حریف بود. توپ را زمینی به سمت دروازه فرستادند و دروازه‌بان پیش آمد تا آن را بگیرد. توپ از میان دست‌های دروازه‌بان، که برای اولین بار دستکش دستش کرده بود، لغزید و پیش پای پسرخاله‌ی امیر افتاد. یک ضربه آرام و گل! 

این بار همه دروازه‌بان را مقصر می‌دانستند و نیش و کنایه نثارش می‌کردند اما من آموخته بودم که این "حرف" ها چقدر می‌تواند دردناک و زجرآور باشد. این شد که سکوت کردم هر چند مثل هر کس دیگری به دنبال این بودم که مقصری برای شکست‌ خوردنم پیدا کنم. 

خودمان را که نه ولی وسایلمان را جمع و جور کردیم و سوار ماشین آقای مودی، معاون مدرسه، شدیم تا به مدرسه برگردیم. همه اشک می‌ریختند ولی من به چیز دیگری فکر می‌کردم، به اینکه از این شکست چه درس‌هایی باید بگیرم. در آن میان یک حرف هنوز خاطرم هست، حرفی که آقای مودی و به خیال خودش برای آرام کردن بچه‌ها زد: "حالا چیزی را احساس می‌کنید که تیم‌هایی که در مراحل قبلی شکست دادید احساس می‌کردند." حرفش به نظر خیلی ساده بود اما در صورتی که بازی برد و باخت را پذیرفته باشید، پذیرفته باشید که خوشحالی عده‌ای به ناراحتی عده‌ای دیگر می‌ارزد.

این حرف صرفا برای آرام کردن چند دانش‌آموز شکست خورده سال پنجم ابتدایی زده شد اما به نوعی بر تعامل من با پیرامونم اثرگذار شد. از آن به بعد همواره به دنبال تعاملی بودم که بازنده نداشته باشد. البته نتیجه‌اش این شد که همواره من بازنده باشم چون دیگران همچنان معتقدند برای اینکه برنده باشند باید بازنده‌ای وجود داشته باشد.

علی رضوی
۰۰:۰۹۲۸
دی

در بین آخرین نفرات صف ایستاده‌ام. آفتاب از پشت سر می تابد. مراسم آغازین تمام شد اما از کلاس رفتن خبری نیست. " به راست راست، اندازه دست دو دست باز از هم فاصله بگیرین، به چپ چپ، هر کسی همونجایی که هست بشینه.... آقاجان با شما هستم! بشین!!! " 

خبری از سخنران نیست. معمولا وقتی سخنرانی طولانی در پیش باشد میگویند روی زمین بنشینیم. با نشستن روی زمین مشکلی ندارم اما چرا باید روی زمین بنشینیم؟ هر چند ته دلم بابت اینکه سر کلاس نمی روم خوشحالم ولی کنجاوی ام دارد اذیتم می‌کند. اینطور که اعلام می‌شود آزمون است. آزمونی که تا به حال چیزی در موردش نشنیده‌ام. حتما چیز مهمی نیست و الا قبلا می گفتند قرار است آزمون بگیرند. 

نفرات اول صف هر کلاس دفترچه ها را توزیع می‌کنند. باید پاسخ‌های درست را با ضربدر مشخص کنیم. تازه یک مداد استدلر خریده‌ام. از این مدادها خیلی خوشم می‌آید، شاید به خاطر رنگ قهوه‌ای اش، شاید هم به خاطر اینکه استوانه‌ای است. نصف بیشتر پاک کنم را خورده‌ام! ولی خب با همین مقداری که مانده است کارم راه می‌افتد. دارد به مرحله‌ای می رسد که تنها کاربردش زدن توی سر همکلاسی هاست. خب باید اولین نفری باشم که سوال ها را جواب میدهد. بهتر است سریع تر شروع کنم.... خوب شد اولین نفر برگه را تحویل دادم، از شر این آزمون مسخره خلاص شدم!


مدتی بعد:

ناظم مدرسه آمد در کلاس و یک نامه به من داد. قطعا دسه گلی به آب نداده‌ام که بخواهند خانواده را احضار کنند. لابد پول می خواهند. می‌گوید باید همراه یکی از والدینم در جلسه‌ای شرکت کنم. آقا علی آبادی، معلم‌مان، هم تاکید می‌کند که حتما باید بیایند. نامه را مثل همیشه اول به مامان نشان می‌دهم. می‌گوید خودش می‌آید.

اینجا را قبلا هم آمده ام.کانون شهید مطهری. یکبار با بچه‌های مدرسه آمده بودیم. آن دفعه برایمان نمایش و مسابقه اجرا کردند. من هم برای یکی از مسابقه ها شماره‌ام در گردونه انتخاب شد و شرکت کردم. اول هم شدم و جایزه گرفتم. ایندفعه اما باید به قسمت دیگری برویم، سالن اجتماعات. کمی دیر رسیدیم و جلسه شروع شده است. آقای علی آبادی در صف سوم یا چهارم نشسته است. سلام می کنیم و در یکی از صف های انتهای سالن می‌نشینیم. یک سری آدم‌ها سخنرانی می کنند که از حرف هایشان سر در نمی آورم. مثل اینکه قرار است از دانش‌آموزان برتر شهرستان تقدیر کنند. اسم دانش‌آموزان و معلمشان را می خوانند. هر دانش آموز با معلمش رو سن می‌رود. اسم من را هم می خوانند. رتبه سوم آزمون بنیه علمی در پایه چهارم ابتدائی! یادم نمی‌آید در چنین آزمونی شرکت کرده باشم. آها!!! همان امتحانی که روی آسفالت و زیر آفتاب گزنده ظهر داده بودیم. اما من که زودتر از همه برگه را تحویل دادم...دیگر به چند و چونش فکر نمی کنم باور کردنی نیست اما باید باور کنم. از کنار مامان بلند می‌شوم. آقای علی آبادی در کنار ردیفی که نشسته بود ایستاده است. نگاهش به من دوخته شده است. دستم را می‌گیرد و با هم به بالای سن می رویم. قامتش راست شده است. من فقط به آقا معلم نگاه می کنم تا هر کاری می کند من هم انجام دهم. به هر کسی که دست می‌دهد بعد هم من دست می‌دهم. به هر کدام مان یک برگه تقدیرنامه و یک پاکت می‌دهند. همه ماجرا همین چند لحظه بود. خیلی سریع پایین آمدم و دویدم به سمت مامان. جلسه تمام شد.

یادم نیست در آن پاکت چه بود. اصلا برایم مهم نیست. همانطور که اصلا برایم مهم نبود رتبه ای آورده‌ام. آن موقع هیچ چیز برایم مهم نبود. من فقط دوست داشتم بدانم و بدانم و بدانم اما نمی دانستم برای اینکه می دانم از من تقدیر خواهند کرد. اما حالا که برمی‌گردم چیزهایی هست که برایم مهم است. مثل حضور مادرم، مثل نگاه آقای علی آبادی، مثل نگاهش در چهره دیگران وقتی روی سن با آن‌ها دست میداد.

علی رضوی
۲۲:۳۱۲۲
دی

معلم ورزش بعضی از بچه‌ها فراخوانده بود. مهم نیست با ما چه کاری دارد، همین که کلاس را پیچانده‌ایم به اندازه کافی ارزشمند است! زنگ ورزش یکی از کلاس‌هاست و نباید مزاحم‌شان شویم. به دستور معلم 2 سطل آشغال را به قسمت پارکینگ مدرسه می‌بریم و دروازه می‌سازیم. آقا معلم قوانین یک ورزش جدید را به ما می‌گوید، هندبال! تا آن روز چیزی از هندبال نشنیده بودم. قرار است توپ را با دست شوت کنیم، اما اندازه توپی که در اختیار داریم برای دست‌های کوچک‌مان بزرگ به نظر می‌رسد. فکر نمی‌کنم این ورزش برای سن و سال ما مناسب باشد!

قانون اول: فقط 3 گام در حالی که توپ رو حمل می کنن می تونین بردارین.
قانون دوم: اگه خواستین بیشتر راه برین یه بار می تونین توپ رو بزنین زمین و دوباره هم سه تا گام راه برین.
قانون سوم: اگه خواستین بیشتر از 6 گام راه برین باید با هر قدمی که برمیدارین یه بار توپ رو به زمین بزنین.
قانون چهارم: به دورازه بان خودتون پاس ندین.
قانون پنجم: موقع زدن پنالتی یا اوت پاتون باید روی خط ثابت باشه.
قانون ششم: نمی تونین وارد محوطه جلوی دروازه بشین، برای این که به دروازه نزدیکتر بشین باید خودتون رو پرت کنین.
قانون هفتم: بدترین جا برای گرفتن توپ بین دست ها و پاهای باز شده دروازه‌بان است، یعنی یه یه جایی یه کم پایین‌تر از کمر دروازه‌بان. بهتر که ضربه تون غیر مستقیم باشه، یه جوری بزنین که نیم متر جلوتر از پای دروازه بان بخوره به زمین.

معام قوانین را گفت و حدود نیم ساعت با همان توپ تمرین کردیم. هنوز از باقی ماجرا خبر نداشتیم تا اینکه رضایت‌های شرکت در مسابقات را تحویل‌مان دادند. به همان نیم ساعت تمرین اکتفا کردیم. برای پوشیدن لباس‌های نارنجی رنگ تیم مدرسه لحظه شماری می کردم.

بازی اول را بردیم. حریف ضعیفی داشتیم که باقی بازی هایش را هم باخت. بازی دوم اما از همان اول کلی هیجان داشت. حریفمان تیم دبستان رودکی را شکست داده بود. پسرخاله امیر (همان که قبلا قصد داشت بعد مدرسه خدمتم برسد، بعد آن ماجرا حسابی با هم دوست شدیم) بازیکن تیم رودکی بود، لذا می دانستیم که تیم خوبی هستند و اگر کسی آن ها را شکست داده باشد، حریف سختی خواهد بود. کاش در موردشان چیزی نمی دانستیم. هنوز بازی شروع نشده همه خودشان را باخته بودند. فقط من بودم که نسبت به برد قبلی شان بی تفاوت بودم. اگر آن ها یک بازی را با اختلاف کم برده‌اند، ما بازی قبلی مان را با اختلاف زیادی برده‌ایم، پس نباید بازی نکرده بازنده باشیم. 

روحیه‌ها کار دستمان داد. خطاهای مسخره، اخراج، از دست دادن پیاپی توپ‌ها تمام چیزی بود که انجام می‌دادیم. حتی وقتی که گل می خوردیم و می‌خواستیم بازی را شروع کنیم، خطا می‌کردیم. وسط زمین ایستاده بودم و اطراف را نگاه می‌کردم. فکر می‌کردم با این می‌شود این وضع را تغییر داد؟ لباس را کشیدم روی صورتم تا عرق هایم را خشک کنم، همین که صورتم را خشک کردم چشمم به ورودی سالن افتاد. پدرم بود که مرا صدا می‌زد. دایی محمد هم همراهش آمده بود. این بدترین تصویری است که می تواند ببیند، تصویر یک بازنده. نه! اگر این تیم‌ هم قصد باختن داشته باشد من نمی‌توانم بازنده این بازی باشم.

آواخر بازی بود و با اختلاف زیادی عقب بودیم. حداقل سه گل. خب برای بردن تنها یک چیز نیاز دارم. باید قوانین را رعایت کنم. کافی است بدون خطا به محوطه تیم حریف برسم و طبق آخرین قانون شوت بزنم. توپ ها در وسط زمین به من می‌رسید. می‌دانستم باید چه کاری انجام دهم، اما هنوز در توانمندی خودم تردید داشتم. تردیدی که در حرکاتم نمایان بود. این تردید لحظه هایی به وجود می‌آورد که تصمیماتی برق آسا می‌طلبید. تصمیماتی که به خوبی می‌گرفتم. تقریبا تمامی توپ‌هایی که به من رسید تبدیل به گل شد. ورق برگشت. اکنون این ما بودیم که با اختلاف سه گل از حریف پیش بودیم. همه منتظر سوت پایان بودند. تیم ما برای اینکه پیروزی را جشن بگیرد و تیم حریف برای اینکه به این ناتوانی خاتمه دهد.

بازی تمام شد. نمی دانستم چطور باید خوشحالی ام را نشان دهم. هنوز باورم نمی‌شد. دوباره وسط زمین ایستاده بودم و اطراف را نگاه می‌کردم اما این بار احساس کاملا متفاوتی داشتم. باز هم سردرگم بودم، اما از جنسی دیگر. آقا معلم به سمت من آمد، دستش را دور گردنم انداخت و پیشانی‌ام را بوسید. (قطعا در آن شرایط بعد از بازی اگر من بودم کسی را نمی بوسیدم!) حالا باور میکنم که تمام شده است. باور می کنم که من کار را تمام کرده‌ام. من توانسته‌ام. من به درد خورده‌ام. این بوسه واضح ترین شرحی بود که می‌شد بر عملکرد من نوشت. معلم پیش از من به سمت خروجی سالن می‌رود و آنجا با پدرم دست می‌دهد، از این که پدرم با افتخار با او دست می‎‌دهد، احساس افتخار می‌کنم. رضایتی از بالاتر را متصور نیستم. حالا باید این پیروزی را با پدرم و دایی محمد تقسیم کنم.

بردن این بازی یک معجزه بود. معجزه‌ای که در بازی بعدی تکرار نشد. در این بازی تعریف یکی از بازیکن‌های حریف را شنیده بودیم و خودباختگی‌مان باعث شد او به راحتی چند گل بزند اما در بازی بعدی به گونه‌ای در مورد تمامی بازیکنان حریف غلو شد که تیم از پیش‌باخته‌مان را به هیچ‌وجه نمی‌شد نجات داد. در پایان مرحله گروهی دو برد و یک باخت داشتیم. دو تیم دیگر هم با ما هم وضعیت بودند که ما بر اساس تفاضل گل پایین‌تر حذف شدیم.

بعد از این مسابقات برای عضویت در تیم هندبال شهرستان دعوت شدم که بعدا در موردش مختصری خواهم نوشت.

علی رضوی
۲۰:۰۶۰۴
دی

بجز اساتید تنها پنج نفر دیگر در جلسه حاضر هستند. سیاست‌های تحریمی جواب داده است. آخرین نفری که به اتاق وارد می شود من هستم. در را پشت سرم می بندم. به خاطر همان چیزی که خبر جلسه دفاع را بایکوت کرده بودم. چراغ ها را قبلا خاموش کرده‌ام. اتاق یک چراغ کم دارد. چراغی که بین اساتید و جایگاه مدافع نوسان کند. یک بازجویی در پیش است، بازجویی که شاید به شکنجه منتهی شود. در جایگاه می‌ایستم و نفسی عمیق می‌کشم. امروز به اندازه کافی ذکر گفته‌ام. بسم الله الرحمن الرحیم.

ارائه تمرینی زبانم را روان کرده است. ناخودآگاه موضوعات در ذهنم اولویت بندی شده‌اند. زمان را با نفس‌هایم می‌شمارم. گاهی اوقات اولویت‌ها به هم می‌ریزد. سر زبانم ترافیک می‌شود. سریع سرعتم را کم می‌کنم تا صدای تصادف‌ها را کسی نشنود. چشمم بیشتر به پرده‌ ارائه است. انتهای اتاق را نمی بینم. تاریکی و چشم های خسته‌ام مانع می‌شوند. سایه پرده‌های عمودی اتاق بر روی صورت دکتر کریمی می لغزد. خستگی کلاس‌های درس بر صورتش نمایان است. دکتر سجادیه انرژی بیشتری دارد، پیاپی دستش را به سمت بشقاب پذیرایی می برد تا انرژی که دارد را حفظ کند. 

دیگر تمایلی برای توضیحات بیشتر ندارم. به همان نوشته‌های روی پرده کفایت می‌کنم. با آن‌ها احساس نزدیکی می کنم. با دستم آن‌ها را لمس می‌کنم. آخ، برای این کلمات چقدر وقت گذاشته‌ام، چقدر استرس کشیده‌ام! هنوز صحبت‌هایم با خودم تمام نشده که می پرم وسط حرف‌های خودم، نکند دست زدن به پرده کار اشتباهی باشد؟!

تمام شد، اینقدر زود که وقتی می خواستم بگویم این پرده آخر نمایش است تردید کرده بودم. ساعتم را برای اولین بار نگاه می‌کنم. درست در زمان استاندارد.  خودم را برای ضرباتی پیاپی از دو سو آماده کرده‌ام. دکتر کریمی سکوت کرده است. نگاهی خسته اما رضایت بخش دارد. دکتر سجادیه شروع کرد. چند سوال. هنور سوال‌هایش را تمام نکرده پاسخش را می‌دهم. ردی از پاسخ‌ها در نوشته‌ها می‌جوید اما اعتراف میکنم که آن‌ها را در ذهنم نگاه داشته‌ام. به گفته‌هایم اعتماد می‌کند و سری به نشان رضایت تکان می‌دهد. حالا نوبت دکتر کریمی است. حرفی نمی‌زند تنها تاکید دوباره بر گفته‌های دکتر سجادیه.

اساتید از بچه‌ها می‌خواهند که آن‌ها را برای تصمیم گیری تنها بگذارند. پس از حدود نیم ساعت متوجه حضور آن‌ها می‌شوم. پشت در اتاق دفاعیه لحظه شماری می‌کنیم. حرف‌هایشان دلگرم کننده است اما کمکی به تسکین درد کمرم نمی کند. تا کنون ایستادنی اینقدر راست و ثابت را تجربه نکرده بودم. صحبت‌ها و تماس‌های تلفنی نامربوط اساتید پایان می‌یابد و به اتاق احضار می‌شوم. حباب ترکید. نوزده تمام.

لبخندی بر لب دارم. چهره‌ام تمام استرس‌های قبل از دفاع را به تمسخر گرفته‌است. اکنون میخواهم با غول‌های قصه عکس یادگاری بگیرم. یک شکارچی که بر بالای سر شکارش ایستاده و شکارهای بزرگتری را در ذهنش تصویر می‌کند.

علی رضوی
۲۰:۲۰۱۹
آذر

مقرر شده بود که صبح شنبه، ساعت 8 دانشگاه باشم. طبق معمول زودتر از موعد در محل حاضر بودم. هنوز کارمندها نرسیده بودند لذا مجبور بودم کمی صبر به خرج بدهم. خوب شد لپ تاپ همراهم بود. فرصتی بود که شبکه‌های اجتماعی را چک کنم. طبق معمول خبر خاصی نبود.

راس ساعت 8 درب اتاق رستاد را کوبیدم. زودتر از 8 آمده بود اما روال شان این است که پیش از وقت اداری خدمتی ارائه نمی‌دهند! فرم آمادگی دفاع را پرکردم. فرم، امضای استاد راهنما را هم لازم داشت. دوباره باید منتظر میشدم. هنوز دکتر کریمی نیامده بود و آن طور که کسب اطلاع کردم باید تا ساعت 9 صبر می‌کردم. مشکل خاصی نبود، از دانشگاه هیچ که نیاموخته باشم، صبر کردن آموخته‌ام. نیم ساعتی را به کتاب خواندن گذراندم. کتاب "اجازه میفرمایید گاهی خواب شما را ببینم؟" از محمدصالح علاء.

روی پله‌ها نشسته بودم. تازه اولین داستان را تمام کرده بودم که استاد سر رسید. سریع خودم را جمع و جور کردم و نامه را تقدیم کردم. امضا را گرفتم. دوباره آموزش.طی آخرین مرحله تشریفات سه نامه هماهنگی اساتید راهنما، داور و مسئول اتاق دفاعیه را تقدیم ایشان کردم. ساعت ده نشده همه کارهای اداری سر آمده بود. اما قصه هنوز ادامه داشت.

لباس‌های رسمی ام را از همان وقتی که خریده بودم در شرکت گذاشته بودم. مجبور بودم سری به شرکت بزنم. اینطور برنامه ریزی کردم که ناهار را آنجا میل کنم. شانس خوبی هم داشتم، ناهار مسما بود. قبل پذیرایی‌ها را آماده کردم و لباسم را برای اتو به خشک شویی تحویل دادم. مسئول خشک شویی آدم باحالی بود. بیرجندی‌ها را به علم و دانش می‌شناخت. من هم از دلیل این امر و بنای دومین مدرسه مدرن کشور در بیرجند برایش گفتم که کلی خوشش آمد. خریدهایی که برای پذیرایی کرده بودم سنگین شده بود، هم قیمتا و هم وزنا! ان موقع هم امکان بردنش به دانشکده وجود نداشت. خوشبختانه محمدرضا( درباره محمدرضا، شخصیت خاصش و اینکه ته مرام و معرفت است به طور خاص مطلبی خواهم نوشت) شرکت بود و می‌شد روی کمکش حساب کرد. 

باید برای ارائه آماده می‌شدم. مطالب زیادی بود که فراموش کرده بودم. یک برگه A4 پشت و رو نوشتم تا هنگام ارائه با استفاده از آن اسلایدها را تکمیل کنم. ساعت دو و نیم بود. تصمیم گرفتم حاضر شوم. باید لباس عوض می کردم. به نمازخانه رفتم اما آنطور که باید می بود، نبود. آقای سبحانی (مسئول محترم سمت-برنامه شرکت برای خرید شیرینی و میوه و ...) برای استراحت آن‌جا بود. به هر حال شروع کردم به لباس عوض کردن و ایشان هم شروع کردند به تیکه انداختن. نظرشان این بود که شبیه دامادها شده‌ام البته بلافاصله نطرشان عوض شد و فرمودند شبیه عروس‌ها شده‌ای! البته درست می‌فرمودند دانشجوی مدافع عروس است. آن هم عروسی که در عقد چند داماد، دامادهایی با سمت دکتر و پروفسور.

با محمدرضا راهی دانشگاه شدیم. چیزی از ساعت سه نگذشته بود که جلوی اتاق دفاعیه بودیم. دانشگاه شلوغ بود اما خوشبختانه کسی ما را نمیشناخت. آن‌هایی که آشنا بودند را هم با وعده سر خرمن و دست گذاشتن روی عنصر طمع از حضور در جلسه دفاع منصرف کردم. (از حضور جمعیت، آن هم در وضعیتی که ممکن بود عملکرد خوبی نداشته باشم، هراس داشتم.)  شیرینی‌ها را روی میز جلوی اتاق گذاشتیم. وظیفه خطیر محافطت از شیرینی‌ها را به محمدرضا سپردم و خودم برای خرید میوه و ظرف بیرون زدم. در تمام مسیر به این فکر می کردم که آیا محمدرضا توان مراقبت از شیرینی‌ها را دارد یا نه!
به موقع برگشتم. محمدرضا در انجام ماموریتش موفق شده بود. فرصت انجام یک ارائه تمرینی وجود داشت. از قبل توی برنامه‌ام تمرینی در کار نوبد اما اینکه می خواستم کارها دقیقه نودی نشود باعث شده بود خیلی زودتر از موعد در دانشکده باشم. ایده ارائه را برای اینکه سر محمدرضا را گرم کنم، سرهم کرده بودم. شروع کردم به ارائه دادن، ارائه‌ای که بسیار تاثیرگذار افتاد. در همین حین بود که چندین اشکال اسلایدها را مشاهده و برطرف کردم. ارائه چیزی نزدیک به 45 دقیقه طول کشید. در حالی که باید 20 دقیقه‌ای تمام می‌شد!

وقت ارائه نزدیک شده بود. چندتایی از بچه‌ها هم آمدند. وحید، ساجد، پوریا مقدم و مردانه. وحید را خودم گفته بودم. ساجد را خدا رسانده بود. مقدم و مردانه هم چون از لباس‌های مرتبی که با حالت معمول من متفاوت بود بوهایی برده بودند و آمده بودند. اساتید هم بالاخره، بعد از تاخیری 15 دقیقه‌ای تشریف فرما شدند.


ادامه دارد

ساعت 20:20

علی رضوی
۲۲:۵۷۱۶
آذر

در دوره کارشناسی باید 140 واحد درس پاس کنید. هر رشته بنا به ویژگی‌های خودش ساختار خاصی دارد. درس‌ها، کارگاه‌ها و پروژه‌هایی که متناسب با نیاز رشته (البته نیاز آکادمیک که فاصله زیادی با نیاز واقعی صنعت دارد) لیست شده‌اند. برای آن‌ها وزنی به عنوان واحد در نظر گرفته‌اند و سیری تحت عنوان پیش نیازی و هم نیازی مشخص کرده‌اند. در رشته ما 3 واحد از مجموع 140 واحدی که باید بگذرانیم به "پروژه کارشناسی" تخصیص داده شده است. شرط گرفتن آن، گذران تعداد خاصی واحد است و معمولا دانشجوها در سال آخر کارشناسی با آن درگیر می‌شوند.

ترم هشتم. هنوز درگیر کنکور ارشد بودم و کوچکترین توجهی به پروژه کارشناسی نداشتم. میانه‌های ترم بود که در گفت و گوهای بچه‌ها اسمش را می‌شنیدم. سعی می‌کردم خودم را دور نگه‌ دارم تا تمرکز ذهنی‌ام را حفظ کنم. کم کم کارد به استخوان رسید. همه را میدیدم که در تکاپوی تعیین موضوع و جلب نظر اساتید از این طبقه به آن طبقه و از این اتاق به آن اتاق در رفت و آمد بودند. مهلت ثبت عنوان پروژه و تعیین استاد راهنما فرا رسیده بود و من هنوز کوچکترین حرکتی انجام نداده بودم. دست به کار شدم، یا بهتر است بگویم که دست به کارد شدم! 

از آن جا که ترم هفتم با دکتر کریمی درس موجودی را با نمره خوبی پاس کرده بودم (به نمره دیگران کاری ندارم و بابت همین نمیدانم نمره چندم کلاس را کسب کرده بودم ولی با توجه به آنچه از گوشه و کنار میشنیدم جزء سه نمره اول کلاس بودم) تا حدی مطمئن بودم به من اعتماد خواهد کرد. از طرفی هم میدانستم چون به صورت نسبی استاد سخت گیری است، کسی به سمتش نرفته است و برنامه‌اش خالی است. این شد که به صرف شروع آسان، سخت ترین مسیر را انتخاب کردم، مسیری که ده متر اولش سرازیری بود و صد کیلیومتر بعدی‌اش سربالایی.

از آنجا که شخصا باید ناجی زنجیره تامین نارکارآمد کشور می‌شدم، موضوعی در این باب برگزیدم! "پیش‌بینی تقاضای عمده فروشی، انتخاب مدل‌های مناسب با توجه به وابستگی تقاضای کالاهای مختلف"(عنوانی طولانی و دهن پر کن است اما متن مقاله را که بخوانید قدر همین تیتر هم مطلب دستگیرتان نخواهد شد!) قبلا تعدادی نرم‌افزار دیده بودم که در حوزه‌ای مشابه کار می‌کردند و قیمت بالایی هم داشتند. تصمیم گرفته بودم نمونه‌ای پیشرفته‌تر و کاراتر از آن را توسعه دهم. به فکرم رسیده بود که بخشی از این هدف را در قالب پروژه‌ام پیگیری کنم. این شد که موضوع فوق انتخاب شد. استادِ جان هم خرده‌ای بر موضوع نگرفته و تایید نمودند. اگر ذره‌ای به خودش زحمت می‌داد و از من می‌پرسید در این مورد چه میدانی و چه مطالعاتی داشته‌ای، هیچگاه اجازه انجام چنین پروژه‌ای را صادر نمی‌کرد. یحتمل زبانم که همواره بیشتر از درک و فهمم سخن می‌پراکند فریبش داده بود! 
پس از تصویب پروژه، هر روز به خودم وعده میدادم که از فردا کتاب‌هایی را که استاد معرفی کرده‌است، مطالعه می‌کنم. فردایی که برای مدتی با امتحانات پایان ترم، مدتی با کارآموزی تمام وقت در تترا و مدتی هم با اوقات فراغت آخر تابستانم در بیرجند (حقا وسط اوقات فراغت فرصت انجام پروژه نیست!) همزمان می‌شد و لذا به تاخیر می‌افتاد. گذشت و گذشت تا رسیدیم به ترم اول ارشد.

هر روز که سر کلاس‌های ارشد حاضر می‌شدم ذهنم پیش پروژه کارشناسی بود و همچنین پروژه‌ای که در تترا تعریف و مسئولیتش را قبول کرده بودم. هر وقت زمانی در اختیار داشتم خرج تترا می کردم و همچنان از تاخیر پروژه‌ام عذاب می‌کشیدم. یکی یکی همکلاسی ها را میدیدم که دارند دفاع می کنند و فارغ می‌شوند و من هنوز همان بار سنگین را حمل می کردم. تصمیم گرفتم کار را یکسره کنم. یک هفته تترا را کنار گذاشتم و پروژه را سر هم بندی کردم. اما حالا چه کسی جرات داشت پیش کریمی برود؟ از روزی که امضای تایید موضوع را گرفته بودم حتی کلمه‌ای هم با او صحبت نکرده بودم. انتظار داشتم در اولین دیدار پارچ آب سردی بر پیکرم بریزد اما خب به آن بدی که فکر می کردم نشد. تنها گفت که اگر نتوانم رضایتش را کسب کنم نخواهد گذاشت دفاع کنم که در این صورت باید قید شریف را میزدم. خب چیز مهمی نبود، خودم را برای بدتر از این هم آماده کرده بودم، برای سربازی با درجه سرباز صفر در یک نقطه مرزی محروم(شرایط سختی است اما آن را خدمت بزرگی میدانم).  

طی چند با رفت و آمد همان پروژه ناقص و درهم برهمی که طی یک هفته جمع شده بود را بازبینی و اصلاح کردم و نهایتا پس از صحبت هایی که در مورد محدودیت‌های زمانی دفاع با استاد داشتم، پذیرفت که دفاع کنم. خدا پدرش را بیامرزد، در حالی که پروژه برای خودم هم قابل قبول نبود، همراهی استاد قوت قلبی شد تا به همین اندک اصلاحات و تغییرات پروژه دل خوش کنم. هنگامی که اصلاحات نهایی شد مقرر شد هماهنگی‌های تعیین زمان جلسه دفاع را پیگیری کنم. خود استاد که وقت‌هایش نسبتا آزاد بود، می‌ماند استاد داور، دکتر شیخ سجادیه. برای هماهنگی با دکتر شیخ در روزی که می‌دانستم کلاس دارد به دانشکده رفتم. آسانسورها خراب بود و هر کس را می‌دیدی نفس نفس زنان از پله‌ها بالا و پایین می‌رفت. خصوصا استادها که اتاقشان در طبقات پنجم و ششم دانشکده بود و باید برای حضور در کلاس‌های درس طبق اول و دوم چندین طبقه پله نوردی می کردند. دکتر شیخ را در طبقه سوم دانشکده رویت کردم. وضعیتش از دیگر اساتید وخیم‌تر بود! از بیرون آمده بود. باید تا طبقه ششم می رفت و بعد هم تا طبقه دوم برمی‌گشت. (خداوند نصیب گرگ بیابان نکند، آن هم با پله‌های دانشکده صنایع) در بالا و پایین رفتن و نفس نفس زدن‌ها خواسته ام را با وی مطرح کردم و مقرر شد ایمیلی هماهنگ کنیم. 

روز سه شنبه هماهنگی اساتید انجام شد. وقت آن رسیده بود که با آموزش دانشکده برای روز شنبه هماهنگی انجام دهم.( روز چهارشنبه میلاد پیامبر و تعطیل رسمی بود) شماره آموزش دانشکده را از صباغی که به طور تصادفی در کوچه‌های اطراف دانشگاه شریف دیدمش، گرفتم. "الو خانوم رستاد...." هنوز داشتم توضیح میدادم که از کوره در رفت. "آقای رضوی! ساعت سه عصر سه شنبه زنگ زدی و می خوای برای روز شنبه جلسه دفاع هماهنگ کنی؟ اصلا فرم دعوت اساتید رو پر کردی؟! ما باید اعلامیه دفاع رو توی برد هم بزنیم!" خب، باید عرض کنم که تمامی این موارد را به نوعی میدانستم و اصلا علت تاخیری هم که داشتم این بود که زمان جلسه به گونه‌ای هماهنگ شود که کسی حضور نداشته باشد! مثل اینکه تا حد خوبی به هدفم نزدیک شده بودم.  ادامه مذاکراتم با رستاد نتیجه داد. "شنبه می‌تونی بیای و هماهنگی‌های جلسه رو انجام بدی." منم از خدا خواسته گفتم: "چشم، ساعت هشت صبح شنبه خدمت میرسم." 

الان ساعت حدود یازده شب پنجشنبه است. هنوز کاری برای شنبه انجام ندادم. روی فردا حساب کردم. امیدوارم از اون فرداهایی نباشه که کارم رو به اینجا کشونده و امیدوارم خدای فردا و البته خدای شنبه، همون خدایی باشه که کمک کرده به اینجا برسم.


علی رضوی
۰۰:۰۴۱۶
آذر

روزی را یادم می‌آید که درآخرین ردیف نیمکت‌ها نشسته بودم. ستار (همکلاس افعان که به خاطر تعلیق افاغنه از تحصیل چند سال عقب افتاده بود و چندسالی از من بزرگ تر بود) هم کنارم نشسته بود. هنوز معلم وارد کلاس نشده بود. کلاس پر از سر و صدا بود. بین دو نیمکت جلویی دعوا شد. گویا شوخی غیرمناسبی با هم کرده بودند، از افعالی که بچه‌ها در کوچه و خیابان می‌آموزند ولی معنا و مفهومش را نداسته و صرفا تقلید می‌کنند. وسط دعوا ناگهان به من هم اتهام زده شد. در حالی که اصلا روحم هم خبر نداشت چه چیز بین آن‌ها گذشته است و قضیه از چه قرار است. دعوای بین دو نیمکت خاتمه یافته بود و این من بودم که برای برخورد با او در موردش به اجماع رسیده بودند. امیر را میدیدم که با لحن تندی داشت به من وعده زنگ آخر می‌داد. 

فکر نمی‌کردم قضیه جدی باشد و با خود می‌گفتم مثل اکثر وعده‌های زنگ آخر اتفاق خاصی نخواهد افتاد. هنگام بازگشت از مدرسه، تقریبا سه کوچه از مدرسه دور شده بودم و دو کوچه تا خانه مادربزرگ مانده بود که صدای همهمه ای شنیدم. برگشتم و لشکری از بچه‌های مدرسه را دیدم. جلوی لشکر امیر بود که با چهره‌ای در هم و عصبانی به سمت من می‌آمد. ایستادم تا با لشکر مواجه شوم! من و امیر در چشمان یکدیگر خیره شده بودیم و منتظر زنگ دعوا بودیم. در این حین امیر دیگری(که با عنوان امیر 2 از او یاد خواهم کرد) شروع کرد علیه من سخنرانی کردن و اتهام بافتن. علت حضورش را اصلا درک نمیکردم و اصولا هیچ جایگاه منطقی‌ در این دعوای غیرمنطقی براش متصور نبودم. از طرفی هم خودم را در برابر یک دعوای تحمیلی می‌دیدم. دعوایی که دلیلش مظلومیت بیش از حدی بود که تا آن موقع از خودم نشون داده بودم. به ناگاه همه نفرت هایی که در این چند سال در درونم جمع شده بود را در انگشتام جمع کردم. امیر2 (هیچکاره دعوا) هنوز در حال تکلم بود و دهانش را برای ادای صدایی تا جای ممکن باز کرده بود که ناگهان تمامی نفرت هایم را آزاد کردم. سیلی محکمی به صورت امیر2 زدم.

صدای سیلی بر جمعیت غالب شد. سکوت همه جا را فرا گرفت، طوری که صدای آبی که از وسط کوچه می‌گذشت به گوش میرسید. دندان شیری امیر2 که شل شده بود و وقت افتادنش بود صحنه را تماشایی‌تر کرد. دهان امیر2 خونی شده بود، دستش را بر روی دهانش گذاشته بود و با وجود لرزشی که بر اندامش افتاده بود، در چشم های من خیره شده بود. دیگر حتی جرات فرار کردن هم نداشت، گویی می خواست از من اجازه مرخص شدن بگیرد! سکوت همچنان ادامه داشت. من حرکتم را انجام داده بودم و این امیر بود که باید حرفی می‌زد یا اقدامی می‌کرد. جمعیتی که تا چند لحظه پیش پشتوانه امیر بودند اکنون و پس از دیدن سرخی خون ترسیده و پراکنده شده بودند. امیر پشتش را خالی می‌دید. ضربه کاری بود و او هم که ید طولانی در دعوا و بزن بزن داشت ترسیده بود. نهایتا با زبانی که سخت تکلم می‌کرد وعده زنگ آخر را با وعده آقای مودی(ناظم مدرسه) جایگزین کرد.

می‌دانم که زدن و ناکار کردن هیچ افتخاری ندارد، اما به یکبار تجربه‌اش می‌ارزید. به اینکه تصویر غلطی که از من ایجاد شده بود را تصحیح کنم، به اینکه به بعضی‌ها بفهمانم قرار نیست همیشه آن‌ها قلدر باشند و از طریق کارشان را پیش ببرند. درس‌های بزرگی هم از این دعوا گرفتم. بزرگ‌ترینش این بود که به مگس‌های دور شیرینی اعتماد نکنم، به جمعیتی که به فرض برتری امیر همراهش شده بودند تا در پیروزی‌اش بر من شریک شده و شاید در این وسط مشت یا لگدی هم نثار من و بعدا به آن اظهار فضل کنند. جمعتی که تا خودش را ذره‌ای در معرض خطر احساس کرد پراکنده شد و فرار کرد. و این فرار بود که امیر را ناتوان کرد. میدانستم که هرگونه دعوا بین من و امیر به شکست من منجر می‌شود اما فرار آن جمعیت ضربه‌ای به امیر وارد کرد که من هیچوقت نمی‌توانستم.
خوشبختانه این دعوا ختم به خیر شد. فردای دعوا مادر امیر2 به مدرسه آمد و آقای مودی را از جزئیات حادثه مطلع کرد. من، امیر، امیر2 و سعید(شخصی که رکن اصلی ایجاد دعوا بود! ولی خیلی زود خودش را کنار کشیده بود) به دفتر مدرسه فراخوانی شده و هر کدام با "بیست ضربه شلنگ جیری قرمز رنگ در کف دست هایمان" پذیرایی شدیم تا شیرینی این دعوا برای همیشه در اذهانمان ماندگار شود.

علی رضوی
۰۰:۱۹۰۳
آذر

مدرسه مان حیاط بزرگی داشت. زنگ های تفریح حدود 500 دانش آموز در آن حضور داشتند. با وجود حضور فعال ناظم مدرسه‌، کنترل کردن این تعداد دانش‌آموز به هیچ وجه ممکن نبود. بازی‌های ساده‌ای داشتیم. بیشتر دزد و پلیس بازی می‌کردیم. 2 تیم می‌شدیم و ابتدا به قید قرعه یک تیم باید افراد تیم دیگر را می‌گرفت، لازم نبود کاملا افراد متوقف شوند. همین که دست پلیس به دزد می خورد بازداشت می‌شد. اینکه پاهای بلندی داشتم کمک می کرد سریع باشم. هر وقت قرار به بازی بود بچه‌ها از من می‌خواستند در تیم آن‌ها باشم. هنوز زنگ تفریح نشده یارگیری می‌کردیم که مبادا ثانیه ای از وقت پانزده دقیقه‌ای مان را از دست بدهیم. حیاط مدرسه بجز چند درخت کاج که می‌شد برای فرار از دست پلیس ها از آن استفاده کرد چیزی نداشت. فقط سرعت چاره ساز بود و گاهی هم حرکات بدن و جاخالی دادن! این بازی ها اصولا بدون آسیب و صدمه نبود. دست و پای شکسته و لباس های پاره پوره کم نداشتیم. من هم بی نصیب نبودم.

یک روز که هوا هم قاعدتا سرد بود، چون کلاه پوشیده بودم، مشغول بازی بودیم. درست در کنار دیوار دفتر مدیر مدرسه، یکی از پلیس‌ها به من نزدیک شد و مجبور شدم برای فریبش یک بدن به چپ نشان بدهم تا بعد به راست فرار کنم. فرار موفقی بود، کل زنگ تفریح دنبالم بودند اما نتوانستند مرا بگیرند. ادامه بازی موکول شد به زنگ بعد. چون تمام زنگ تفریح را دویده بود خیس عرق بودم. به سمت آبخوری رفتم تا دستی به سر و صورتم بکشم. بعد از اینکه ابی به صورتم زدم متوجه شدم دستم قرمز شده است اما نمی دانستم چرا. هر دفعه که دست به پیشانی ام می‌کشیدم رنگش تیره تر می‌شد. کلاهم را برداشتم. تازه فهمیدم جه خبر است. مثل اینکه آن حرکت فریبنده کار دستم داده بود. به راست رفته همان و چاک خوردن ابرو همان.

مرا به همراه یکی از دانش‌آموزان سال بالایی فرستادند به خانه جده پایینی(مادربزرگ مادری). راهی بیمارستان شدیم. کنار خیابان تاکسی گرفتیم. طبق معمول آن زمان یک پیکان نارنجی رنگ بود. جالب این بود که معلم پرورشی مان (خانم وردی) هم سوار همان تاکسی شد تا راهی اداره آموزش و پرورش شود. اخبار را که از مادربزرگ جویا شد، دستش را داخل کیفش برد و یک ویفر به من داد. یک ویفر با طعم توت فرنگی و بسته بندی صورتی رنگ. از ادامه مسیر فقط فکر کردن به این مهربانی را به یاد دارم. همه چیز در بیمارستان خیلی زود گذشت. فقط چند پرسش پرستار هنگام بخیه زدن را خاطرم هست : اسمت چیه؟ علی؟ کلاس چندمی؟ پرستارهای خوبی بودند، خوب تقسیم کار کرده بودند. یکی با این پرسش‌ها مشغولم می‌کرد و دیگری بخیه می‌زد.

عاقبت با 4 بخیه روی ابروی چپ با بیمارستان وادع کردم، چندی بعد هم برای باز کردن بخیه ها به بیمارستان رفتم. خیلی ها یادگاری هایشان از این اتفاقات را از دست دادند اما من هنوز رد آن چای بخیه را روی ابرو چپم دارم. جایی که بعد از آسیب در آن مویی نروییده است. شاید نگاهم به این زخم کمی فانتزی باشد اما دوستش دارم. خیلی وقت ها که جلوی آینه می‌ایستم مرا میبرد به آن سال‌ها و یاد آن آدم ها را در ذهنم زنده می‌کند. باور دارم که یادآوری آن همه خاطرات خوب، دوستی‌ها، صداقت و  پاکی که تلنگری است برای بازگشت به آن معصومیت ارزش چند موی ناقابل ابرو را دارد.

 

علی رضوی
۰۲:۱۶۲۸
آبان

خانه مادربزرگ را هیچوقت بدون پرنده به خاطر نمی‌آورم. در بدترین حالت هم چند کبوتر داشته‌اند. چند باری پدربزرگ کودتا نموده و تمام کبوترها را فروخته‌اند اما از شرشان خلاص نشده‌اند. بیشتر به خاطر اینکه بیرجند شهر کوچکی است. همیشه چندتا از کبوتر بعد از فروش برمیگشتند. ماشاالله سرعت تولید مثل شان هم بالاست، دو تا هم که برگردند سر شش ماه می شود همان آش و همان کاسه! 

مراقب از پرنده‌ها را امر بدی نمیدانم اما پرنده بازی امر متفاوتی است، خصوصا در مورد کبوترها. رقابت برای داشتن کبوترهای بیشتر، هزینه کردن‌های غیرمعقول برای خرید آن، دزدیدن کبوترها و دویدن روی بام خانه‌ها به دنبال کبوتری گم شده، این ها چیزهایی است که درک نمیکردم. سر همین دویدن روی بام‌ها بارها و بارها شاهد دعوا و درگیری بوده‌ام. دزدین کبوتر هم که بماند، چه رفاقت هایی که به این خاطر از بین نرفت.

پرنده بازی در میان دایی‌ها امری ارثی بود! به این صورت که هر کدام برای مدتی زمام امور را در دست می‌گرفت و پس از مدتی که شعور اجتماعی‌اش بالاتر میرفت برادر کوچکتر را جایگزین خود می‌کرد. البته منظور من از شعور اجتماعی سعی در جلب نظر دخترهای کوچه و محل است. یک مشکلی هم داشتند که زیادی با شعور می‌شدند. بدین گونه که با اعمال خشونت سعی داشتند دیگران را از راهی که خود رفته بودند منع کنند. البته در هیچ کدام از این تلاش ها کوچکترین موفقیتی مشاهده نشد. 

در محضر اساتید زیاد نشسته‌ام. قصه‌های زیادی برایم گفته‌اند. از کبوترهایشان، از آن هایی که اصلا ندیده‌ام یا از آن‌هایی که از دیدن دوران شکوه و عظمتشان محروم بوده‌ام. بسیاری هم برایم روضه خوانده‌اند. هر وقت گربه محترم همسایه (این گربه خودش از اساطیر است و هنوز محله رجایی در تسلط گربه هایی از نسل ایشان است) قتلی انجام می‌داد بر سر صحنه جرم می‌نشستیم و ذکر مصیبت میکردیم. جوجه ها را که می برد زیاد ناراحت نمیشدیم اما بزرگترها هر کدام کلی خاطره بودند. خاطره میگفتیم و گریه میکردیم.

خاطرم هست کبوتری در خیابان با سیم برق برخورد کرده بود و دایی‌ام آن را با خودش به خانه آورده بود. با این که آسیب سختی دیده بود به سبب فیزیک خوبی که داشت دوام آورد. البته روش های درمانی اساتید در بهبودی هر چه زودترش بی‌تاثیر نبود. در بیش از 10 سالی که در خانه مادربزرگم بود کبوترهای بسیاری گم شدند، مردند، خورده شدند، فروخته شدند اما این کبوتر حتی وقتی فروخته هم شد برگشت و ماند. بارها مزدوج شد و حفتش نیست شد، جوجه های زیادی پرورش داد و همه شان رفتند اما خودش انگار رفتنی نبود. یکجور نماد شده بود. هر کبوتر جدیدی هم که می‌آمد ازش حساب می برد. شبیه تانک بود، یک کبوتر ساده با بال های افتاده. کمتر خاطره‌ای از کبوترها را به یاد می‌آورم که جزئی از آن نباشد اما دردناک ترین خاطره هم مربوط به همین پرنده است. کلا مرگ پدیده غم انگیزی خاصه که مربوط به حیوانات بی آزاری مثل کبوترها باشد. وقتی که بیمار می‌شوند و می‌میرند و وقتی که گربه آنها را تیکه پاره میکند خودت را سرزنش میکنی که کاش جایی آزاد و رهایش میکردم تا اینگونه بدرود حیات نمیگفت. اما جای دیگری هست که خیلی بیشتر ناراحت می‌شوی جایی که بی‌شعوری مرگ پرنده‌ها را رقم می‌زند. با این که شاهد این صحنه نبوده‌ام اما شرحی که پای تلفن شنیدم به قدر کافی ناراحت کننده بود، بیشتر از هر اتفاق دیگری. 

عصر یکی از همین روزهای اخیر (شاید کمتر از 10 روز پیش) مادربزرگ از خانه بیرون می‌رود. درب خانه طبق معمول باز است یا حداکثر نخی به پشت در پیچیده شده است که به راحتی می‌توان آن را باز کرد. بچه‌های محل که متوجه خالی بودن منزل می‌شوند، وارد خانه شده و کبوتر قصه را که به سبب زخم قدیمی توان پرواز ندارد، اذیت میکنند. آن‌ها که پرنده‌ای بدون توان پرواز را بی‌ارزش می‌پندارند بعد از خسته کردن در گوشه‌ای گرفتارش کرده و نهایتا سر از تن حیوان بی زبان جدا می‌کنند.

ساعت: 02:17

علی رضوی