به دانشآموزها گفتند که هر کس مایل است در آزمون ورودی تیزهوشان شرکت کند باید 2 هزار تومان برای هزینه ثبت نام به مدرسه پرداخت کند. من که نمیدانستم تیزهوشان یا همان استعدادهای درخشان چیست اما چیزی که به من گفته شده بود را به مادرم منتقل کردم. او هم 2 هزار تومان را به من داد. خاطرم هست که لای کتابی گذاشت و بعد هم به مدرسه تحویل دادم.
میان کارتونهای تلویزیون و بازیهای کوچه وقتی برای درس خواندن باقی نمیماند. اصولا درس خواندنی هم لازم نبود. سر کلاس درس، آن وقتهایی که سرعت وزش باد کم میشد و رقص ابرها متوقف میشد، به درس گوش میدادم و همان کفایت میکرد. (دلم بدجور برای رنگ صورتی گچ های قرمز تنگ شده است) برای تیزهوشان هم داستان همین بود، برنامهای برای درس خواندن نداشتم و نمیدانستم چه آزمونی پیش رو دارم و چقدر می تواند بر آیندهام تاثیرگذار باشد.
پدر و مادرم معمولا تا عصر مشغول کار بودند. مادرم ساعت 4 از روستا میرسید و پدرم که صبح ساعت 6 خانه را ترک میکرد حوالی ساعت 6 بعد از ظهر به خانه برمیگشت. شاید زمان کمی برای با هم گذراندن داشتیم اما همین زمان کوتاه را واقعا "با هم" بودیم. مادرم کتابی به اسم "هوش" برایم خریده بود. سه تایی مینشستیم و مسئلههایش را حل میکردیم. کتاب را هنوز دارم، صحیح و سالم و خط نخورده. هیچوقت آن کتاب را به قصد قبولی در آزمونی نخواندم. فقط دوست داشتم که بدانم و بدانم. دانستی که حکم تفریح را داشت و من، بابا و مامان را دور هم جمع میکرد تا سوال ها را با همفکری پاسخ بدهیم. چقدر خوب همهی جوابها را پیدا میکردیم و چقدر این جواب ها برایم لذت بخش بودند. لذت بخشترینها آنهایی بودند که بابا جواب اشتباه می داد و من پاسخ درست می دادم. همینقدر ساده به من اعتماد به نفس می داد. (از اینکه زندگی از هم دورمان کرده ناراحتم، از اینکه گاهی حقیقت فداکاری هایش را نفهمیدم ناراحتم، از اینکه الان پیشش نیستم تا دست هایش را ببوسم ناراحتم، از اینکه وقتی به او میرسم نمیدانم چگونه از او تشکر کنم، ناراحتم.)
برای آزمون فقط همان یک کتاب را خوانده بودم. نه کلاسی رفته بودم و نه دورهای شرکت کرده بودم. روز آزمون هم استرس خاصی نداشتم چون درس و مدرسه را یک تفریح میدانستم. آزمون در مدرسه خودمان برگزار نمیشد. دقیق خاطرم نیست اما با ماشین یکی از مسئولین مدرسه به محل آزمون رفتیم. من بودم و چند دانش آموز دیگر. مدت زیادی برای شروع آزمون انتظار کشیدیم. در این مدت مداد و پاک کنی با نشان سازمان استعدادهای درخشان به ما دادند تا برای آزمون از آن استفاده کنیم. مدادش را برای مدتی طولانی نگاه داشته بودم اما مدتی است که از آن بی خبرم. ناگفته نماند که عادت داشتم مقاومت همه چیز را با دندان هایم امتحان کنم لذا پاک کن بعد از مدت کوتاهی قطعه قطعه شد و مداد هم به یک اثر هنری از رد دندان هایم تبدیل شده بود. بگذریم برگردیم به آزمون. سوالهای هوش را با اعتماد به نفس جواب دادم و تازه رسیدم به قشنگیهای آزمون. بخشی از سوالات دربارهی انرژی هستهای و حضور در ایستگاه فضایی بود. طبیعی است که آن موقع کسی جایی درباره این موضوعات حرفی نمیزد، مگر شبکهی محترم چهار سیما! وقتی پدر و مادرم سر کار بودند، من خانه مادربزرگ بودم. مهمترین کاری که در این زمان انجام میدادم لج کردن با داییها بود که از متولدین محترم دههی 60 بودند. همیشه دعوا سر این بود که داییها میخواستند فوتبال ببینند و من فقط میخواستم یک موضع مخالف داشته باشم. سرانجام این لجبازیها این بود که همه مجبور میشدیم شبکه چهار را تماشا کنیم. خوشبختانه همواره مورد حمایت مادربزرگ (جده) بودم و داییها معمولا مورد غضب ایشان واقع میشدند و نهایتا با جملهی "چیکار بچه دارین" من به عنوان برنده اعلام میشدم! خلاصه این که مستندهای شبکهی چهار کارساز شد و سوال ها را خیلی خوب جواب دادم.
با این که این آزمون برای من یک موفقیت بود اما چیزهایی را سر آزمون تجربه کردم که هنوز آزارم میدهد. تا آن موقع دنیا را پاک و معصوم تصویر میکردم اما برای اولین چهرهی زشت بی عدالتی را دیدم. اینکه مراقبی دانشآموزی را میشناخت و به او کمک میکرد شاید الان و با توجه به گستردگی فسادی که شاهد آن هستیم ناچیز به شمار بیاید اما ذات آن بیعدالتی است. خنده و یا اخم مراقب به دانش آموزان مختلف، بیعدالتی بود. شاید این چیزهای کوچک، ارزش فریاد برآوردن نداشت اما سکوتی را رقم میزد که در پس آن کسی به خود اجازه میداد برای انتقام گرفتن از یک بی عدالتی، جایی دیگر به صورت عدالت چنگ بیاندازد.